کمی درد دل

همینقدر تنها ...
همینقدر تنها ...

راستش این روزا خیلی احساس تنهایی میکنم ،

من همیشه تنهایی رو دوست داشتم اما نمی‌دونم چرا الان این تنهایی اذیتم می‌کنه :)

اما نمی‌دونم چرا بازم فاصله میگیرم از آدما ! البته چراشو میدونم ؛ با هر کی که دوست شدم یجور ضربه زد ، حسادت کرد ، خیانت کرد .... با این که من همیشه سعی کردم دوست خوبی باشم ، هیچ وقت به کسی حس ناکافی بودن ندادم ، همیشه ازشون تعریف کردم ، روزهای تنهایی و حال بدیشون کنارشون بودم ، اما چرا وقتی من حالم بده کسی کنارم نیست؟!

الان که دارم اینو می‌نویسم تو اتاق خوابگاه نشستم ، هیچکی نیست ، یه سریا با هم رفتن بیرون

یه سریا با هم غذا درست میکنن ، میگن می‌خندن

میرن اتاق هم دیگه

منم از اتاق های دیگه دوست و رفیق دارم اما چند باری رفتم ولی اونا هیچ وقت خبری ازم نگرفتن ، هیچ وقت نگفتن اینکه اتاقش عوض شده شاید دوستای جدید نداشته باشه ، بریم ببینیم چیکار می‌کنه ...

تا خبر کسیو نگیرم خبرمو نمی‌گیرن ، شاید باورتون نشه گوشیم تا زنگ نزنم کسی بهم زنگ نمیزنه :)

اونم به خانواده که بیشتر خودم زنگ میزنم ، دوستای دبیرستانم که باهاشون صمیمی بودم بعد کنکور و پشت کنکورم دیگه با هم در ارتباط نبودیم و هر از گاهی من زنگ میزدم ، که دیدم اونا خبر نمی‌گیرن منم دیگه بیخیال شدم :)

و فقط یه دوست صمیمی داشتم که با هم بیشتر درارتباط بودیم ، اما چون سمی بود دیگه از زندگیم حذفش کردم :

یا اینکه من تولد دوستامو همیشه یادمه و اونایی که دورن تبریک میگفتم و اونایی که نزدیک بودن واسشون هدیه میگرفتم ، اما هیچ کدومشون هیچ وقت بهم هدیه ندادن که هیچ ، حتی تولدم یادشون هم نبود 😅

هیچ وقت آدم وابسته ای نبودم ، هیچ وقت محتاج کسی نبودم خداروشکر اما جدیدا خیلی دلم یه رفیق نزدیک میخواد :)

هیچ وقت رفیق صمیمی صمیمی نداشتم ، اونیم که صمیمی بودم باهاش همیشه خدا بهم حسادت میکرد و رفتارش سمی بود ، دیگه گذاشتمش کنار ...

اینجا هم تنها میرم خرید

تنها میرم بیرون قدم میزنم و برمی‌گردم

تنها غذا درست میکنم و خلاصه بیشتر اوقات تو سکوتم ، حتی میل به درس خوندن هم ندارم ...

نمیدونم چرا هرکسی هم پیش من میاد میخواد کلاس الکی بزاره 😐 دقیقا از همون اخلاقی که بدم میاد ..

مثلا میبینی پیش من دیگه خود واقعیشون نیستن ،

الکی فاز برتر بودن برمیدارن و چیزایی که اصلا از نظر من فاخر نیستن رو میان فخر میفروشن 😑 نمی‌دونم چطوری بهتون توضیح بدم 🤦🏻‍♀️

از خود تعریف نباشه خوشگلم و واقعا خدارو شکر میکنم از این بابت ، بعضیا که چیزی تو دلشون نیست میگن خوشگلی :)

اما امان از اون بعضیای دیگه :

قشنگ میفهمی که حسادت میکنن و می‌خوان کم نیارن و همینطور که گفتم کلاس الکی پیش من بزارن 😶( برای مثال امروز تو آشپزخونه یه آدمی که میشناسمش و اونم از نظر من آدمه سَمیه برداشت بهم گفت وای من تورو میبینم یاد یه بلاگر میفتم خیییلی شبیهشی ، اصلا مو نمی‌زنی ، گفت می‌شناسی این بلاگرو ؟ گفتم نه گفت الان نشون میدم ، نشون داد خیلی زشت بود و اصلا بلاگر معروفی هم نبود که به خودش برسه و این حرفا اصلا فکر کنم بلاگر نبود ، یه دختری که واقعا واقعا شبیه من نبود و من خیلی خوشگل تر از اون بودم ،خیلی بدم اومد گفتم کجاش شبیه منه ؟ نه دماغش نه لبش و نه چشم ابروش شبیه من نیست ! گفت نه خیلی شبیهته 😶 بعدشم که داشتم میرفتم داشت با خودش می‌خندید :/ انگار خوشحال بود که تونسته با این حرکت حالمو بگیره 😑منم سریع جبهه گرفتم که نه اصلا شبیه من نیست شاید باید بی تفاوت می‌بودم اما واقعا بدم اومد چون اصلا خوشگل نبود :(

و بعضیا هم فکر میکنن من قیافه میگیرم و نزدیکم نمیشن ....

درصورتیکه من خیلی خاکی ام و همیشه لبخند میزنم به بقیه درصورتیکه شاید بعضیا بهشون سلام هم میدی جواب نمیدنخو فقط سر تموم میدن : و اونقدر آرایش نمیکنم و همیشه ساده ام البته نیازی به ارایش ندارم ، فقط در حد رژ لب میزنم ...

یا تو عروسیا هیچ کس موقع سلام علیک و خداحافظی به چهره ام نگاه نمیکنن 🤷🏻‍♀️ اینو همیشه دقت کردم انگار من وجود ندارم ، به طور مثال ردیفی وایستادیم که خوش آمد بگیم به من که میرسن نگام نمیکنن... و رد میشن و نفر بعدی 😏 شاید چون زیادی خوشگلم 😶 نمی‌دونم چرا اینطوری میکنن ، شاید فکر کنید من اشتباه فکر میکنم

اما باور کنید حقیقت رو میگم :) به مامان بابام هم بگم باور نمیکنن و حرفشون اینه تو فکر می‌کنی مگه با تو پدر کشتگی دارن که سلام ندن 🤦🏻‍♀️(حرف بابام)

بگذریم ...

اما با این حال هیچ وقت خودمو به کسی نچسبوندم

نه مثل دخترایی که از تنهایی میرن خودشون رو واسه پسرا کوچیک میکنن و نه اینکه بخوام الکی ناز کنم و همش چس ناله کنم ...

من که کلا افسرده ام و متاسفانه نمی‌دونم کی از این حالت خارج میشم ... حوصله کسیو ندارم ، هم دلم میخواد کسی کنارم باشه و هم دلم میخواد تنها باشم 😶🤦🏻‍♀️

حتی اونقدر با خواهرمم راحت نیستم و حتی مامانم ...

اینجا هم واسه این اومدم که گاهی بنویسم

از حالم

از تنهاییم

از اتفاقاتی که کسی نمیدونه ...

شاید هیچ کدوم از شمایی که اینو می‌خونید متوجه حرفام نشید چون من زیاد تو نوشتن و رسوندن منظورم حرفه ای نیستم ، فقط واسه دله خودم می‌نویسم 🥲

حتی بعد اون رابطه ای که داشتم بیشتر احساس تنهایی میکنم و همیشه میگم کاش باهاش رفیق میموندم و وارد رابطه نمیشدم اینطوری شاید اون کنارم بود که وقتایی که تنهام و حوصلم سر میره باهاش حرف بزنم ... اما اونم دیگه ندارم💔

و حتی دیگه دوست ندارم با کسی وارد رابطه بشم و میترسم

نمی‌دونم از چی ؛ اما میترسم!

خلاصه با اینکه تنهام اما سعی میکنم قوی باشم

به قول شاعر :

خودمو دارم که :)

پ.ن:11آبان عصر جمعه پاییزی تو خوابگاه