
با حرص می چرخم و با تصویر خودم در آیینه مواجه می شوم .
نوک انگشت هام تیز شده و گوش هام کشیده .
چشم هایم تیره تر شده اند و پوستم سفید تر و پاین موهام مانند او رنگین شده اند به رنگ زرشکی .
وحشت کرده ام ؛ ولی خدایی با موی رنگ شده جیگر می شوم .
او کنارم است حالا و می گوید :
- دیدی گفتم عزیزم .
حالا نظرت چیه ، با من ازدواج می کنی و میشی ملکه ی قلمروی رز سیاه یا تمام عمر چند هزار ساله ی نفرین شده ی خودت رو صرف فرار از قلمرویی غیر قابل ورد و خروجی که سال ها وقت گذاشتم و برای تو ساخته ام فرار کنی ؟!
با دست هایی مشت شده و دندون هایی که روی هم قفل شده اند غریدم:
- الان انتظار داری بهت جواب بله بدم ؟!
آروم گونه ام رو نوازش می کنه با آن دست های گرمش لب می زنه :
- هر وقت دلت خواست بگو؛ ولی این رو یادت باشه که من همیشه به یادتم و دوست دارم ، میرا !
تو انسان فانی نیستی بلکه شیطانی قدرت مندی .
من تو باهم می تونیم کل دنیای شيطان ها رو بگیریم .
- تو من رو برای منفعت خودت می خوای نه عشق .
با اخم های در هم صدای ناراحت می گوید:
- می تونم مجبورت کنم ؛ ولی به میرام حق انتخاب دادم .
پوزخندی به میم مالکیت آخر اسمم می زنم و به سمت تخت می روم و خودم را در زیر آن همه بالشت و تور پنهان می کنم و می گویم :
- آقای پادشاه بفرمایید بیرون می خوام بخوابم .
صدای قدم هاش به جای دور شدن نزدیک میشه و بعد بالای سرم با آن سایه ی بلندش می ایستد .
از گوش چشم نگاهش می کنم که تا کمر دولا شده روم.
به خدا الان می کشتم ؛ ولی نه فقط گونه ام رو می بوسه و می گوید :
- تا حالا شیطانی دیده بودی که مو ببافه ؟
منتظر جواب نمیشه و در عرض چند ثانیه غیب میشه .
انگار که نه انگار اینجا بوده .
اگه عطرش نبود شک نمی کردم که توهم زدم .
******
با صدای یک نواخت ، خش دار ، مهربون و آشنا که صدایم می کند بیدار می شوم ؛ ولی حال ندارم که چشم هایم رو باز کنم .
در همون حالت خمیازه ای می کشم و کش و قوسی به بدن خسته ام می دهم .
با خنده می گویم :
- بابا دیشب یک خواب خفن دیدم یادم باشه برات تعریف کنم !
با بر خورد چیز پشمالوی نرمی به صورتم با ذوق چشم هام رو باز می کنم و سر جام می شینم .
دمش رو تو دستم می فشارم و با هیجان می گویم:
- آره ، آره .
خواب نبود !
کالایاس با خنده می گوید :
- دمم رو داغون کردی .
آروم به گونه ام می مالمش ، بسیار داغ .
حتی از بالشت پتوی نامرتب مشکی رنگ من هم گرم تر .
دمش رو رها می کنم و می گویم :
- کالایاس، چه جوری بفهمم قدرت هام چیه ؟!
کنارم جا خوش می کند روی تخت و موهای نامرتبم رو که دیشب بازش کردم و بعد خوابیدم ؛ چون عادت دارم رو کنار می زند .
لبخند عمیقی دارد و می گوید :
- امروز بهت گفتم که چقدر دوست دارم ؟!
سعی می کنم جلو خمیازه کشیدنم رو بگیرم و با سر به سر جای قبلیم بر می گردم که همون قدر هم هنوز گرمه .
او با خنده می گوید :
- بلند شو تنبل خانم .
در میان خواب و بیداری می گویم :
- بگیر بخواب دیگه !
او با نا باوریم و ذوق می گوید :
- الان یعنی کنار تو بخوابم ؟!
انگشت شصتم رو با بدبخته از زیر پتوی سنگین و داغ در میارم و به علامت موافقت به سمت صورتش می برم .
تمام وزنش رو روی بالشت کنارم می اندازد و تخت پایین می رود .
آروم می خوابم ؛ ولی متوجه می شوم که هر ثانیه نزدیک تر می شود تا اینکه دقیقا چونه اش روی پوست شونه ام است .
نفس های عمیق و داغی می کشد و دستش روی کمرم .
آقا خدایی بهش نمی خوره موجود پلیدی باشه .
مهربون و آروم.
صداشم خوبه .
خیلی هم نمک.
بیشتر بجای پادشاه شبیه پسر بچه ی مامانی .
لبخند به لب خوابیده است و من چند دقیقا است زل زدم بهش و سعی می کنم دستم دراز نشه و موهاش رو از پیشونیش کنار نزد .
به درک می خواد بیدار شه .
موهای سیاهش رو کنارم می زنم و آن ها از دمش نرم تر هستند.
دستی که تا لحظه ای قبل کنارش بود دور کمرم تاب می خورد و من رو دوباره به حالت خوابیده باز می گرداند و صورتش رو تو گودی گردنم می کند .
نفس های منظمش قل قلکم می دهد و من با لبخند عمیقی درست مانند آب استخری که توش این شازده نه نه پادشاه من رو دزدید و بعد آورد تو دنیای خودش که بهم بگه یا زن من شو یا مجبوری تا ابد اینجا زندگی کنیم گویم :
- کالایاس ، میشه من رو ببری قلعه رو نشونم بدی ؟
سر جایش سیخ می شود و من رو کمر می خوابم تا نگاهش کنم .
مو های مشکی زرشکیش هر کدوم به یک طرف تاب خورده اند و شکسته اند و چشم هایش خمار خوابند .
با صدای خواب آلود می گوید :
- فکر فرار رو از سرت بیرون کن میرا !
دوباره با کله در تعدادی زیادی بالشت فرو می آید و درحالی که سرش به روب اون ور من رو به سمت خودش می کشد .
راه در رویی نزاشته برای همین پاهام رو تو بغلم جمع می کنم و خودم رو کوچولو شده به سینه اش می فشارم یا بهتره کمرم رو به سینه ی قوی اش تکیه می دهم .
موهایم دوره ام کرده اند و من شبیه کودکی نو پا در بغل او ارام گرفته ام .
شیطان مهربان من .
ولی خدایی اگه همه ی شیطان ها انقدر خوشگلن که من با سر میرم جهنم به خدا .
صدای او به گویم می رسد که با اخم می گوید :
- میرا !