این پاییز ک از راه برسد، دست خودم را می گیرم میبرم خیابان گردی زیر نم نم باران
چشم هایم را میبندم و بوی خاک باران خورده را عمیق به ریه می کشم و فراموش می کنم عطر ماندگار آدمهایی را ک خودشان ماندنی نبودند
این پاییز ک از راه برسد، عصر های دلگیرش خودم را به نوشیدن یک فنجان قهوه در تمام کافه های شهر مهمان می کنم
روی میز و صندلی های تک نفره مینشینم و دیگر جای هیچکس را روی صندلی رو به رویی خالی نمی کنم
این پاییز که از راه برسد، همپای درختان شهر تمام خاطراتی ک از آدمهای رفته زندگیم دارم را زیر پا می گذارم و رد می شوم از نبودن هایی ک به یاد بودنشان بی فایده است
این پاییز ک از راه برسد، غروب ها ک هوای تنهایی ب سر دلم زد برایش ابتهاج و فروغ و سهراب می خوانم، دستش را می گیرم می برمش بام شهر برایش جمشید پخش می کنم تا مست شود از وزن موزون واژه ها و غوطه ور شود در انبوه قافیه و ردیف ها تا حواسش پرت شود از واقعیت مخوف تنهایی
این پاییز ک از راه برسد، با خودم عاشقی می کنم بی خیال تمام آنهایی که نبودنشان مرگ است و بودنشان برزخ ...