ویرگول
ورودثبت نام
Hidden
Hidden
خواندن ۱ دقیقه·۲ روز پیش

پاییز که از راه برسد...

این پاییز ک از راه برسد، دست خودم را می گیرم میبرم خیابان گردی زیر نم نم باران

چشم هایم را میبندم و بوی خاک باران خورده را عمیق به ریه می کشم و فراموش می کنم عطر ماندگار آدمهایی را ک خودشان ماندنی نبودند

این پاییز ک از راه برسد، عصر های دلگیرش خودم را به نوشیدن یک فنجان قهوه در تمام کافه های شهر مهمان می کنم

روی میز و صندلی های تک نفره مینشینم و دیگر جای هیچکس را روی صندلی رو به رویی خالی نمی کنم

این پاییز که از راه برسد، همپای درختان شهر تمام خاطراتی ک از آدمهای رفته زندگیم دارم را زیر پا می گذارم و رد می شوم از نبودن هایی ک به یاد بودنشان بی فایده است

این پاییز ک از راه برسد، غروب ها ک هوای تنهایی ب سر دلم زد برایش ابتهاج و فروغ و سهراب می خوانم، دستش را می گیرم می برمش بام شهر برایش جمشید پخش می کنم تا مست شود از وزن موزون واژه ها و غوطه ور شود در انبوه قافیه و ردیف ها تا حواسش پرت شود از واقعیت مخوف تنهایی

این پاییز ک از راه برسد، با خودم عاشقی می کنم بی خیال تمام آنهایی که نبودنشان مرگ است و بودنشان برزخ ...


پاییزجمشیدتنهاییکافهغروب دلگیر
«فکرنوشته» های عقلانی هزاره سوم... . «دلنوشته» های احساسی قبل از میلاد...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید