یک رهگذر
یک رهگذر
خواندن ۷ دقیقه·۳ سال پیش

تحصیل و تدریس (قسمت هفتم پنجاه تومنی)


در قسمتهای قبل گفتیم که کامبیز قصه ما تا ترم سه و چهار خوب درس می خوند. همچنان علاقمند بود و اغلب وقتهای خالیش رو با مطالعه تخصصی پُر می کرد.
کتابهای مختلفی رو خونده بود و همچنان در سر رویای دانشمند شدن می پروراند.

تا پروژه کتابخانه و ... از قضا یک پیشنهاد دیگه. از مدت ها قبل دوست داشت تدریس کنه. انتقال دانش و آگاهی ولو همون مقدار کمی که بلد بود رو، دوست داشت.

شانس یا بخت یا هرچی اسمش رو بگذاریم سر راهش سبز شد. بر اثر یک اتفاق و ملاقات یک دوست با یک مدیر دبیرستان غیرانتفاعی، پاش به محیط دبیرستان پسرانه باز شد.

در ملاقات اون دوست با مدیر مدرسه، مدیر مدرسه گفته بود دلم میخواد برای بچه هایی که از سطح متوسط کلاس بالاتر هستن، کلاس فوق العاده بگذارم، ولی کار معلم های عادی دبیرستان خودم نیست. میخوام نکته های خاص و چالشی و بعضا هم کنکوری و تستی براشون مطرح کنه. اون شخص هم کامبیز رو معرفی کرده بود.

کامبیز رفت پیش مدیر دبیرستان غیر انتفاعی. گپ و گفتی با هم داشتن، کامبیز بانک تستهای کنکورهای آزمایشی و جزوات درسی البرزش رو هنوز داشت و خب دو سالی هم بیشتر نگذشته بود. همه چی جور شد. مدیر دبیرستان ازش خواست هفته ای دو یا سه روز، بعداز ظهرها بیاد و برای بچه های منتخب کلاس بگذاره. جمعا شاید ده دوازده تایی می شدن.

کلاس های خیلی خوب پیش میرفت. هم کامبیز دوست داشت و راضی بود که رفته سر کلاس و برای پسرایی که از خودش شاید سه یا چهارسال کوچیکتر بودن درس می داد، هم از درس و مرورو مطالب لذت می برد.
یکی از این کلاس ها مصادف بود با بازی های مقدماتی جام جهانی. اون زمان هنوز خیلی مرسوم نشده بود بخاطر این بازی های مهم، کلاس ها یا ساعت کار شرکتها جابجا بشن، و همه سعی داشتن ثابت کنن کار ما مهم تره!

کامبیز هم با علم به اینکه امروز احتمالا پسرها حواسشون به فوتبال هست، با هوشیاری رفت سر کلاس. اول بچه ها درخواست تعطیلی کردن، کامبیز گفت در اختیار من نیست و باید زودتر و قبلتر با مدیر مدرسه اتون هماهنگ می کردید. خلاصه کلاس شروع شد. یهو وسط کلاس صدایی شبیه صدای نویز دار موج عوض کردن رادیو به گوش رسید. اون زمان موبایل خیلی کم بود و دست بچه های دبیرستان که اصلا. بنابر این رادیوی معمولی تنها امکان شنیدن صدای بازی فوتبال بود.

کامبیز بلافاصله جهت صدا و حالت مضطرب یکی از دانش آموزها رو تشخیص داد و رفت سمتش، یه رادیو داخل جامدادی پارچه ای یکی از شاگردها بود. اون رو ازش گرفت و تشری زد و ...ادامه کلاس.

پسرها اون روز حسابی اذیت کردن، با عجله برای تمام شدن کلاس و رسیدن به نتیجه بازی فوتبال. کامبیز هم مجبور شد چند نفری رو به خط کنه پای تخته و سوال و جواب و حل تست بلکه از شدت توجهشون به مسابقه کم باشه.

اینم شد یه تجربه ای...

آخر سال شد و موقع امتحانات. مدیر مدرسه به کامبیز پیشنهاد داد: بیا در جلسات امتحان به عنوان مراقب حضور داشته باش و مبلغی هم دریافت کن. کامبیز هم که اساسا جدی و سختگیر بود، قبول کرد.
انصافا هم خودش تا اون زمان چه در دوره دانشجویی و چه مدرسه، تقلب نکرده بود و بدش میومد از اینکار.

ولی تجربه جالبی بود این تدریس و مراقبت. چرا؟ چون فهمید که وقتی در دوران مدرسه، خودش و بقیه میرفتن مثلا پشت کله نفر جلویی و صدا درمیاوردن با دهنشون یا شیطنتی میکردن و فکر میکردن معلم متوجه نمیشه، در واقع معلم به همه کلاس مسلط بوده. کامبیز سر کلاس ها متوجه شد به راحتی کوچکترین حرکات بچه ها دیده میشه، معلومه کی داره زیر میز خوراکی میخوره، یا کتاب دیگه ای باز کرده، یا داره به بغل دستیش کاغذ یا نوشته ای میده یا از این دست کارها.

سر جلسه امتحان هم همینطور، کسایی که هی مترصد تقلب بودن مشخص بودن، مدام چشماشون اینور اوونور رو نگاه میکرد، اضطراب داشتن، کله اشون زیاد میچرخید اینطرف اونطرف و ...

سر جلسه امتحان یکی از این دروس زیرمجموعه ریاضی (شاید جبر بود)، یک پسری از این سمت راهرو اجازه گرفت پاک کن پسری که سمت مقابل بود رو قرض بگیره. کامبیز که میدونست امتحان با مداد نیست و با خودکار باید جواب بدن، اول موافقت کرد، بعد یاد کارهای همکلاسهای دوره مدرسه خودش افتاد، پاک کن رو از قرض دهنده گرفت که بده به قرض گیرنده. از این پاک کن های سفید مستطیلی که دورش هم یه سلفون داشت. همتون حتما دیدید.
کامبیز بلافاصله دو سر پاک کن رو از دو طرف کشید و دید بله، پاک کن از قبل نصف شده بوده و جواب یکی از سوالات که ایکس به توان دو بود روی مقطع پاک کن نوشته شده و دوباره دو تکه کنار هم داخل سلفون قرار گرفتن. کامبیز هم که توی این چند دقیقه سوالات رو دیده بود و ذهنی حلشون کرده بود میدونست ایکس دو جواب سوال هشتم هست. رفت سراغ پسرک و با تندی تشر بلندش کرد و برگه اش رو گرفت و فرستادش دم دفتر.

چند دقیقه بعد مدیر مدرسه به بهانه بازدید کلاس ها و راهروهای طبقه دوم که کامبیز هم توی این طبقه بود، اومد بالا. سری به کلاس ها زد، به بچه ها گفت با دقت بنویسید، و از یان صحبت ها...راهرو رو هم بازدیدی کرد و یواش به کامبیز اشاره کرد بیا پایین!

کامبیز رفت پایین. مدیر مدرسه با صدای آروم و لحنی گله مند ولی با آرامش بهش گفت: چرا برگه این بنده خدا رو گرفتی؟
کامبیز: خب تقلب کردن.
مدیر مدرسه: بابا این اگر من براش تقلب رد کنم، درس رو باید دوباره امتحان بده و معدلش فلان و اینجا غیر انتفاعیه و جواب باباش رو چی بدم و معدل مدرسه افت می کنه و برای مدرسه بد میشه و ....
کامبیز: باشه ... باشه ... من وظیفه ام رو انجام دادم. روی برگه اش که چیزی ننوشتم. تصمیم با شما، من فرستادمش دفتر دیگه.
مدیر مدرسه: آخه میخوام تو هم ضایع نشی کامبیز جان.
کامبیز: نه چه ضایعی؟ بشونش یه گوشه کناری جواب بقیه سوالاتش رو بده و بره.

این یه تجربه دیگه!

این داستان درس دادن کامبیز خان ما حدود دو ترم ادامه داشت.
یه روز باید برای رسیدن به یکی از کلاسهای مدرسه، زودتر از کلاس درس دانشگاهش خارج می شد. استاد هم یکی از اساتید سن دار و با سابقه و مو سفید دانشگاه.
کامبیز خامی کرد و فکر کرد اگر بره به استاد بگه کلاس دارم و درس میدم، هم بواسطه شغل شریف معلمی و هم اینکه از این سن مشغول کار و تدریس شده، حتما استاد دنیا دیده و خنده روی قصه، بهش تبریک میگه و بهش میگه برو عزیزم، برو به کارت برس، یکربع که چیز خاصی نیست.

کامبیز رفت قبل کلاس خدمت استاد در راهرو و استاد هم در حال رفتن سمت کلاس.

سلام استاد.
سلام کامبیز خان، دارم میرم سر کلاس، خودتم که این درس رو داری، نمیای سر کلاس؟
چرا استاد میام سر کلاسف خواستم بگم من مدتیه درس میدم در مدرسه و .......... اگر بشه میخوام یکربع زودتر از کلاس خارج بشم. گفتم قبلش خدمت شما عرض کنم اجازه بگیرم.
(البته قبلا هم گفتیم سر کلاس های دانشگاه اون زمان حداقل اینطور بود که اساتید کاری به خروج و ورود دانشجو نداشتن، مگر چندتایی از اساتید که کمی حساس تر بودن یا مویی سپید کرده بودن و یا گفته بودن که تردد بی مورد نباشه و به موقع بیاید سرکلاس و ...، که این استاد محترم هم از همین دسته بودن)
استاد: کامبیز! درس میدی؟ کامبیز با خوشحالی: بله استاد! فلان درس در فلان جا و ...
کامبیززززززز! دانشگاه و تحصیل تمام وقته. دانشجو، اون هم دانشجوی دانشگاه تهران فقططططط باید درس بخوووووووونههههههه.
کامبیز مونده بود چکار کنه. مدرسه رو چکار کنه؟ دانشگاه رو چکار کنه؟
اونروز کامبیز با نیم ساعتی تاخیر به مدرسه رسید و قصه رو به مدیر مدرسه گفت. مدیر مدرسه که خودش توی یکی از دانشگاههای خوب کشور، ریاضی خونده بود به کامبیز گفت: دانشگاهت واجب تره، ساعت کلاس فوق العاده مدرسه رو جابجا می کنیم.

ولی موضوع ظاهرا حل شده بود. بچه های سال بالایی بعد از شنیدن ماجرا از زبان خود کامبیز، بهش گفتن این استاد حتما برات جبران می کنه. اصلا خوشش نمیاد چیزی رو نسبت به کلاسش اولویت بدی و بخصوص کار کردن دانشجو رو نمیپسنده.

بله، همین هم شد. نمره پایان ترم: 10

این نمره برای درس سه واحدی در کنار حواس پرت کامبیز به تدریس دبیرستان و نمره پایین یکی دو درس سنگین دیگه که اون ترم برداشته بود، اولین مشروطی رو رقم زد.

دانشگاهدانشجومعلمداستانقصه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید