در قسمت هشتم که البته فاصله زیادی بین اون قسمت و این قسمت افتاد، گفتم که کامبیز از طریق یکی از دوستاش که خارج از کشور درس میخوند، موفق شد پذیرش بگیره که بره و کارشناسی ارشدش رو اونجا در رشته علوم کامپیوتر بخونه.
قبل از اینکه کامبیز مدارکش رو بفرسته برای دوستش که براش پذیرش بگیره (اون زمان هنوز تا حدودی سیستم اینجوری بود که باید مدارکی پُست می شد یا مثل همین روش از طریق دوست و اینها مدارک رو رسوند و اقدام کرد، امروزه فکر می کنم تقریبا همه کارها اینترنتی انجام بشه)، مجبور بود با توه به قوانین نظام وظیفه (خدمت سربازی) برای اعزام به خدمت هم اقدام کنه که غیبت نخوره. برای همین و اینکه از حداکثر مدت زمان قانونی یعنی ششماهه پس از فراغت از تحصیلش استفاده کنه، در آخرین ماه این فرجه قانونی، نسبت به ارسال مدارکش اقدام کرد و برای دوماه بعد براش تاریخ تعیین کردن که بره خدمت.
در این فاصله زمانی هم از دوستش پیگیر اخذ پذیرش بود...
کامبیز رفت خدمت و داشت دوره دوماهه آموزشی خدمتش رو طی میکرد که پذیرش درست شد و دوستش فورا براش ارسال کرد.
حالا کامبیز تقریبا توی دومین ماه خدمتش بود و به نوعی سخت ترین بخش که آموزشی هست رو طی کرده بود و میدونست که بعدش با دریافت دو ستاره (اون زمان به لیسانسه ها دو ستاره میدادن به عنوان ستوان دو) میره و یجایی پشت یه میز میشینه خدمت می کنه. اینم بگم که کامبیز در دوره آموزشی اقدام کرده بود برای یکی از بخش های ستادی آزمون داده بود و مشخص بود بعد از آموزشی حتما جذب اون بخش ستادی میشه و لب مرز و پادگان ها و لشگر و اینها نمیره.
از اونجایی که کامبیز در پادگان بود و امکان پیگیری کارها رو نداشت، پدر کامبیز دنبال کارهاش بود، باید پذیرش رو میبردن وزارت علوم که تایید کنن دانشگاه مقصد رو و به نظام وظیفه نامه بدن که با اخذ وثیقه، میتونه این شخص بره برای ادامه تحصیل. همین گرفتن این نامه و سپردن وثیقه و نامه نگاری ها با نظام وظیفه و پادگان محل خدمت چیزی حدود بیست روز تا یکماه طول کشید.
همه چی مهیا بود کامبیز بره برای ادامه تحصیل. اونم علوم کامپیوتر که علاقه داشت.
شب، منزل، درحضور پدر و مادر
کامبیز که اون شب مرخصی گرفته بود و رفته بود منزل، با خانواده مشغول صحبت شد در مورد کارهای رفتنش به خارج از کشور...
پدر: کامبیز جان، از دوستت همه چی رو بپرس، ببین چیا بیاد ببری؟ چقدر پول در ابتدای کار باید ببری؟ اونجا چیا رو میتونی تهیه کنی؟ خونه چجوریه قیمتش و اینها؟ و ...؟
مادر: نکنه بری مثل دایی هات و دیگه برنگردی ایران؟! من نمیتونم دوری بچه ام رو تحمل کنم و ...
خواهر و برادر کوچکتر: برو برو، بعدا ما هم درسمون تمام شد، ما رو هم ببر :)
کامبیز، متفکر و مضطرب: من نمیرم!
پدر: یعنی چی نمیرم؟ پس اینهمه دوندگی و نامه نگاری و ...؟
کامبیز: من الان بیست و چهار سالمه (کامبیز درسش رو کمی طول داده بود به دلایلی که شاید بعدا براتون بنویسم و تا جایی هم که تونسته بود خدمت رو به تاخیر انداخته بود)، من الان برم خارج، بعد دو یا سه سال و احتمالا سه سال، چون این رشته ای که میخوام برم بخونم رشته خودم نیست و حتما باید پیش نیازهای زیادی رو بگذرونم، بعد سه سال برگردم و بشم بیست و هفت ساله و برم خدمت. خیلی سخته.
ترجیح میدم حالا که آموزشی تمام شده، و هفته بعد خدمت اصلی شروع میشه، بقیه اش رو هم برم و تمامش کنم.
همه در سکوت متعجبانه ای به هم نگاه میکردن.
هر چقدر طی روزهای بعد، خانواده با کامبیز کلنجار رفتن، موفق نشدن کامبیز رو راضی کنن که بره و ادامه تحصیل بده.
کامبیز بقیه خدمتش رو ادامه داد و اون پذیرش برای همیشه به پرونده مدارک کامبیز پیوست.
به نظر شما، علت اصلی نرفتن کامبیز به خارج از کشور برای ادامه تحصیل چی بود؟