حدوداً شش هفت سال پیش بود که شوهرخالۀ محبوب و محجوب من «غلامحسین» عمرش را داد به شما (خدا رفتگان شما را هم بیامرزد). خیلی نمیخواهم کشش بدهم؛ فوت عمو غلامحسین همان و شروع شدن عصر جدیدی در زندگی ما هم همان!
خاله «مهربانو» و غلامحسین فرزندی نداشتند و قبل از فوت عمو، همۀ کارها -از خرید گرفته تا پرداخت قسط و اجازه و ضامن این بانک و آن بانک شدن- بر عهدۀ عمو بود. مهربانو، سواد نداشت و تا آن روزها (70 سالگی) هم احساس نیاز نکرده بود که برود و سواد یاد بگیرد! از طرفی خاله جان وسواس فکری هم داشتند که بعد از فوت عمو شدیدتر شده بود!
مهربانو نه میتوانست به کسی اعتماد کند و نه خودش از پس انجام کارها برمیآمد. اول ماه که میشد گوشی و دفترچه به دست، خانهبهخانه میچرخید تا مطمئن شود تا قران آخر حقوق را درست پرداخت کردهاند و قسط، وام یا سود سپردهای جابهجا نشده است. همهچیز را صدها بار چک میکرد؛ یکجورهایی انگار فوبیای بستهشدن حسابش را داشت.
یادم است یک بار داییام فراموش کرده بود قسط وامش را پرداخت کند و یک پیامک اخطار از سمت بانک برایش رفته بود. آقا چشمتان روز بد نبیند؛ منِ گردنشکسته پیامک را برایش خواندم و الم شنگهای در فامیل بهپا شد…!
مهربانو تلفن را برداشته بود و تو گویی انگار از کلهاش شعلههای آتش زبانه میکشید. فریاد میزد:
«شما میخواید پولای منو بخورید؟ غلامحسین کجایی؟ فردا جلوی حساب منو ببندن چی؟ کی میخواد خرج منو بده؟»
بندهخدا گریه میکرد و دلداریهای ما بیشتر از اینکه آرامش کند، انگار نبودن عمو غلامحسین را یادش میانداخت و داغ دلش را تازهتر میکرد.
خلاصه اعتماد به دایی از دست رفت و از اینجا به بعد، پدرم بود که این وسط پدرش درآمد!
پدرم از آن آدمهایی است که اگر یک ریال به کسی بدهی داشته باشد شبها خوابش نمیبرد. خیلی زود هم بهش برمیخورد (آخر واقعاً کارش درست است و هیچ وصلهای بهش نمیچسبد). خاله مهربانو هم اینها را میدانست و سعی میکرد کمتر بهش گیر بدهد.
اما…
بالاخره آب مروارید چشم بابا کار دستش داد! یک بار که قرار بود بابا قبضی را پرداخت کند، یک صفر اضافه گذاشت و المشنگۀ دوم به پا شد :)
هنوز هم گاهی فریادهای عصبانی مهربانو را که میگفت: «شما چه سوادی دارید؟ دلتون به چی خوشه؟ چه درسی خوندید که عدد هم بلد نیستید؟» را در کابوسهای شبانهام میبینم و با عرق سرد از خواب میپرم.
خلاصه این بار بخت با بختیار (بابام) یار نبود و او هم از دایرۀ افراد مورد اعتماد خاله مهربانو خارج شد (هنوز هم با هم سر سنگین هستند).
حدس میزنید نفر بعدی که بود؟
نه من نبودم.
نامزد خواهرم، آقا پیمان :) (این لبخند نیست؛ درد است)
خواهرم الناز تازه نامزد کرده بود. الناز بگی نگی مثل دختر ِ نداشتۀ خاله مهربانو بود و خاله همیشه طور دیگری دوستش داشت. نامزدش را هم همینطور! البته اینکه آقا پیمان یک خودشیرین تمام عیار بود هم بیتاثیر نبود.
راستش را بخواهید، پیمان خودش با پای خودش و فقط برای اینکه بیشتر دل فامیل را بهدست بیاورد، در دام مهربانو افتاد!
یکی از همین روزهایی که مهربانو گوشیبهدست بالای سرمان ایستاده بود که اسمسها را با دقت بخوانیم و ریال به ریال حقوق، برداشتها و واریزها را گزارش دهیم، آقا پیمان وارد عمل شد و گفت:
«خاله جان؛ چرا انقد سخت میکنی کارها رو؟ بیا به من یک وکالت بده، هر ماه سر موعد هم قسطهات رو پرداخت کنم، هم قبضهات رو، هم هر سوالی داشتی در خدمتم. گزارش همهچیز هم شسته رفته بهت میدم!»
خاله که نسبت به کلمۀ «وکالت» حساس بود، چشمهایش را تنگ کرد و گفت؟ «وکالت؟ نکنه تو هم از راه نرسیده میخوای پولای منو بخوری؟»
پیمان که جا خورده بود و انتظارش را نداشت هِی سرخ و سفید میشد و سرانجام من و من کنان گفت: «این چه حرفیه خاله جان؟ شما هم مثل مادر خودم میمونید. فقط خواستم باری از روی دوشتون برداشته باشم. اصلاً همینطوری هم که نیست! میریم بانک یک قرارداد میبندیم، شما تعیین میکنید چقدر میتونم از حسابتون بردارم.»
مهربانو انگار بدش نیامده بود؛ همان دستش را که همیشه گوشی داشت زد به کمرش و شروع به قدمزدن کرد.
بیهوا ایستاد و پرسید: «اگه بانک نفهمه من پولو دادم چی؟ اگه پولمو بدی به یه نفر دیگه چی؟»
پیمان که به زور آب دهانش را قورت میداد طبع شوخی شوهرعمهایش گل کرد و گفت: «ناسلامتی من پیمانم ها! میریم بانک و پیمان میبندیم که همونقدر که شما میگید برداشت میشه و به همونجایی که شما میگید واریز میشه.»
خاله مهربانو که هنوز ته دلش شک داشت (Trust Issues)، گوشیاش را محکم بغل کرد و گفت:
«پس اگه یه قرون گم شد، میدونم کی رو باید پیدا کنم!»
خلاصه، پیمان این وظیفه را -که بهنظر نمیرسید برایش سخت باشد- بر عهده گرفت.
از آن روز به بعد، زندگی خانوادگی ما تغییر کرد. دیگر خبری از تماسهای دلهرهآور و جلسههای اضطراری برای پرداخت قبوض و وامهای خاله نبود. اما…
خاله مهربانو که هنوز وسواسش را کنار نگذاشته بود! (بچه شدید؟!) او هر ماه گوشیاش را برمیداشت و زنگ میزد به پیمان:
«پیمان جان! مطمئنی پول قسط رو دادی؟ رسیدشو نگه دار! یه عکس از بانک بفرست! گوشی رو بده الناز!»
پیمان هر بار با خونسردی میگفت: «خاله، همه چی مرتبه. خیالت راحت!»
اما اوج داستان وقتی بود که یک روز خاله مهربانو با خوشحالی به همه گفت:
«دیدین من چقدر زرنگم؟ این پیمان رو پیدا کردم که کارامو انجام بده! اما هنوزم باید مواظبش باشم، آدمیزاده دیگه!»
خانواده که یاد تروماهایشان افتاده بودند و دردمندانه لبخند میزدند، پیش خودشان گفتند:
«ای کاش یکی بود پیمان رو هم از دست خاله نجات بده!»
پایان.
پ.ن ۱: متاسفانه داستان «تا ورود پیمان به بازی» واقعی است و فقط اسامی عوض شدهاند.
پ.ن ۲: خودمان هم تازه پیمان را شناختهایم و واقعاً شاید فرشته نجاتمان باشد.
پ.ن ۳: #پرداخت_مستقیم_پیمان (واقعاً شاید پرداخت، اینبار لذتبخش)