امروز دیگه میخوام داستان رو تموم کنم. داستان کار یکی مونده به آخریمو یادتونه؟اگر نه اینجا میتونید بخونیدش. تو همون روزایی که اونجا داشتم حرص میخوردم و کارمو میکردم دو سه تا آگهی استخدامی نظرمو جلب کرد. یکیش فیدیبو بود که رفتم مصاحبه و مصاحبه رو خراب کردم. شاید بپرسید که چطوری خرابش کردی؟
خب اولاً که اونروز کلاً خودم نبودم، نمیدونم چه فکری کردم لباس رسمی پوشیدم و مثل عصا قورت دادهها رفتم نشستم مصاحبه کردم. تو مصاحبه هم انقدر غیرحرفهای سوالاتو جواب دادم که بهم گفتن ما یک فرد حرفهای مدنظرمونه که دیجیتال مارکتینگ کار کرده باشه که خب البته من اون موقع تجربه آن چنانی هم نداشتم. یکی از سوالای مصاحبه هم این بود: سه تا از ویژگیهای بدتون رو بگید.
حالا منم که گلهای گل، بدون ویژگی بد (:d)، استرس گرفته بودم که اگر من اینو جواب ندم فکر میکنه الکی گفتم. خلاصه سه تا ویژگی بد گفتم که نداشتم اصلاً :| (البته به جاش چیزای دیگه داشتم که یادم نبود اصلاً :)) )
جای دیگهای که رفتم مصاحبه وبسیما بود. این مورد البته به مصاحبه نرسید. میدونید که وبسیما نزدیک پارک وی هست و برای من خیلی دوره. البته اون موقع از دوریش فاکتور گرفته بودم. رفتم اونجا دم درش که رسیدم پشیمون شدم. حالا بگید چرا؟ چون مسیرش یه عالمی سربالایی پیادهروی داشت و من به خاطر سربالایی از مصاحبه منصرف شدم و برگشتم -_-.
جای آخری که مصاحبه رفتم رسانه تجارت نوین بود. مصاحبه نوین با همه جاهایی که تا الان رفتم فرق داشت و قبل از مصاحبه حضوری باید یه سری سوالات تخصصی رو آنلاین جواب میدادم، بعد یک پاراگراف رو از انگلیسی رو ترجمه میکردم، بعدش چندتا پیشنهاد و سوال عمومی بود و در آخر هم یک تست شخصیتی MBTI. (طبق این تست تیپ شخصیتیتون کدومه؟ من INFJ)
حدود 40 دقیقه کشید من این فرم رو پر کردم ارسال کردم و یکی دو روز بعدش باهام تماس گرفتن. رفتم مصاحبه حضوری و با یک نفر (که بعداً فهمیدم مدیرمونه؛ همونی که بیومو جاج میکنه) صحبت کردم. یادمه یه سری سوال راجع به اینکه تو دانشگام چی یاد گرفتم پرسید و من گفتم هیچی فقط یه سری کارای جانبی، بعد راجع به سئو پرسید که خب من خودم چند تا سوال سئو داشتم اونا رو اونجا ازش پرسیدم:)) ، بعد پرسید که چجوری وارد این کار شدی که منم گفتم با نیمچه پارتی از سمت خواهر دوستم شروع شد و الی آخر.
خب این پایان مصاحبه نبود، مدیر بهم گفت که باید به مطلب 600 کلمهای راجع به SWOT بنویسم و بفرستم براش. معیارشم اینه که مطلب ساده و روون و قابل فهم باشه. نمیدونم چرا ولی اون مطلب رو با ذوق و شوق فراوونی نوشتم (و هنوز یکی از مطالب مورد علاقمه، علیرغم اینکه از نظر مدیر خیلی چرت بود). خلاصه از این مرحله هم به سلامت عبور کردم و رسیدم به مصاحبه نهایی، یعنی دوباره با مدیر و یه مدیر دیگه به اسم آقای رضایی مصاحبه کردم. بله، این مصاحبه هم موفقیت آمیز بود و بهم گفتن که میتونم بیام سرکار و اینگونه بود که داستانهای ما در نوین شروع شد... .
قبل از شروع به کار، مدیر گفته بود که کار کردن با من سخته و من خیلی گیر میدم اگر فکر میکنی که نمیتونی تحمل کنی از الان تصمیمتو بگیر که بعداً نری و خب من تصمیمم این بودکه بمونم.
بالاخره مقاله اول من در نوین استارت خورد. این مقاله راجع به آمیخته بازاریابی بود؛ موضوعی که نه میدونستم چیه و نه حتی اسمش به گوشم خورده بود. اولین نسخهای که برای این مقاله نوشتم همون چند خط اول رو که خوند رد شد. مدیر روزها و ساعتها وقت میذاشت که بفهمم چجوری باید بنویسم. نکته اولی که یادم داد این بود که تا خودم چیزی رو نفهمم نمیتونم انتقالش بدم، نکته دوم هم این بود که وقتی فهمیدم باید ساختارشو بچینم تو ذهنم تا بتونم انتقالش بدم. اما یاد گرفتن همین دوتا نکته به این آسونیا که فکر میکنید نبود و کلاً نوشتن مقاله با همین دو نکته تموم نمیشد.
مدیر یهویی دو سه ساعت مینشست باهام حرف میزد و هزارتا مثال میزد تا خوب متوجه شم که چی میخواد بگه. حالا من اینجا یه اعترافی هم بکنم، من نسبت به بعضی تُن صداها حساسم و بعد از چند دقیقه که بهشون گوش میدم خوابم میگیره. حالا خوابم که میگیره چه شکلی میشم؟ اشک از چشام فوران میکنه و هرکی ندونه فکر میکنه کتک خوردم. مدیر اون موقعها که مینشست دو ساعت نقد میکرد مقالهمو فکر میکرد ناراحت شدم و دارم گریه میکنم :)) و بعضی وقتام دلش به رحم میومد (البته خیلی نادر :دی).
خلاصه اولین مقاله من 40 بار ویرایش شد و بعد از دو هفته تلاش بیوقفه در نوین آپلود شد و الانم لینک اول گوگله. البته اینم بگم که من فقط تو وبلاگ نوین نمینویسم، بخشی از کار من مربوط به وبلاگهای پرتال، دیدوگرام و ملی پیامک هم میشه و گاهی هم کار سوشیال و فریلنسری برای بقیه برندا انجام میدم.
خلاصه بگم، فرقی که نوین با بقیه جاهایی که کار کردم داره اینه:
این تفاوتها درسته که برام خیلی ارزشمندن، اما چیزی که باعث شده من از بودن تو نوین احساس رضایت کنم اینا نیست. من کلاً آدم بدبین و تعریف ناپذیریم، یعنی هرچقدر بیاید ازم تعریف کنید فکر میکنم یا کارتون گیره یا همینطوری یه چیزی میگید. اما... وقتی دیدم یه سری آدما واقعاً به نوشتههایی که تو نوین میذارم واکنش مثبت نشون میدن و ازم میخوان که همچین مقالههایی براشون بنویسم و باهاشون کا رکنم، فهمیدم اونهمه زحمت بالاخره جواب داده و مثل اینکه راه رو درست اومدم!
مدیر اگه اینجارو میخونی باید بگم که آشنایی با شما و مجموعتون رو به عنوان یکی از شانسهای زندگیم نگاه میکنم و تشکر میکنم از صبوری زیادت، یکم فقط کمتر جاج کن :D
خب، این هم از آخرین قسمت داستان کار پیدا کردنهای من (که احساس میکنم خیلی از چیزایی که میخواستم بگم یادم رفته). حالا اگر فرصت کردم تو داستانای بعدی با محیط نوین بیشتر آشناتون میکنم.
[این قسمت از مقاله رو چون که بعضی خوانندهها فکر کردن نیت تبلیغات بوده و حس بدی بهشون دست داده حذف کردم. حق هم میدم بهتون، شاید اگر خودم هم جای شما بودم همون حس بهم دست میداد :) ولی خب من خیلی یهویی اومدم ویرگول و قصد خاصی نداشتم فقط یه جایی رو میخواستم که توش مقالههای سئو و بازاریابی ننویسم، آخرین قسمت هم فکر کردم این چیزایی که خودم یاد گرفتم رو میتونید از این راه یاد بگیرید که خب کمی تبلیغاتی شد. در ضمن خیلی هم خوشحالم که تو این مدت تو ویرگول کلی دوست خوب پیدا کردم ^_^ ]