ناخنم به نظرم تمام شده است، از بس که خوردمش. از صبح دارم ناخنهای هر دو دستم را یکی پس از دیگری میجوم، تنها به این خاطر که قرار است با اکبر بوقی برویم استادیوم. حس بدی دارم. مسیری نیست که، ده کیلومتر است، می آید اینجا، سوار موتور میشویم و ده کیلومتر آنطرفتر پیاده میشویم، میرویم توی استادیوم، بوقمان را میزنیم، تشویقمان را میکنیم و بعد از پایان بازی، همین مسیر را برمیگردیم، ترس ندارد که! این «ترس ندارد که» از دهان خود اکبر درآمد، سعی میکرد من را تحریک کند که همراهش به استادیوم بروم. در تحریک کردن موفق بود؟ البته. اما به نظرم حساب کردن بلیط استادیوم توسط من شاهکارش بود و نه موفقیتش. هر وقت که اکبر میخواست منطقی صحبت کند لبش را غنچه میکرد، انگار که بخواهد کسی را ماچ کند، چشمانش را هم میبست و ژست روشنفکری میگرفت. اگر کسی او را نمیشناخت میگفت الان است رساله ی مونتسکیو را از حفظ بخواند. چشمش را بسته بود وقتی که گفت: ایاب و ذهاب با من، مجوز ورود با تو، آیا موافقی؟ همین بود؟ آن همه دَک و پز برای همین چند کلمه بود؟ رساله ی منتسکیو همین بود؟ اما من خر شدم، با همین مقدار ناچیز از استدلال هم خر شدم و یک بله کف دستش گذاشتم و در کسری از ثانیه، روشنفکر چشم بسته ی رساله مونتسکیو خوان را به روباه مکار پینیکیو که تازه به سکه های آن بی نوا رسیده است، تبدیل کردم. بابا میگفت تو نه گفتن بلد نیستی.
ساعت چند است؟ چهار و نیم؟ بیا، بازی نیم ساعت دیگر شروع میشود و استاد ما هنوز نیامده. «ترس ندارد که». اولین باری که این «ترس ندارد که» را شنیدم خوب یادم هست، هنوز مدرسه نمیرفتم. شاید چهار یا پنج سالم بود، رفته بودیم دهات بابا اینها و در مزرعه ی یکی از عموهای بابا که بهش بارات میگفتند جمع شده بودیم. در جمع خانواده چه بیاورند که محفلشان را گرم کند، خوب است؟ یک الاغ مادر مرده برای تفریحات سالم فامیل ابتیاع شده بود و همه دورش جمع شده بودند. من هم بچه بودم، حالیم نشده بود که این خر است و ما آدم، فکر میکردم این الاغ فامیل خودمان است. خر ندیده بودیم تا آن زمان. البته که فامیلمان یک مشت خر بودند که بچه ی چهار ساله را سوار الاغ کردند، آنهم بدون پالان و افسار و سایر امور کنترلی حیوانات اهلی و وحشی. من که فکر میکردم از بغل این پسر عمو به بغل آن پسرعمو رفته ام، روی خر نشستم و احتمالا خوشحال و خندان منتظر پسر عموی بعدی بودم که بارات عمو جان به عنوان بزرگ فامیل آمد سمت من و الاغ. در گوشم رازی را گفت که هنوز برایم تازگی دارد: ترس ندارد که. با عصایش سیخونک زده بود به ماتحت الاغ و حیوان بی نوا رم کرده بود. این آخرین چیزی بود که به خاطرم مانده است. مامان میگفت یه مدت لکنت داشتی از دست فامیلهای وحشی بابات.
بفرما، اکبر بوقی با موتور سی جی 125 اش سر رسید. فقط این مرد را ببین. کم کم بیست و پنج سال را دارد. از سیبیل و پشت مو که بگذریم، کاپشن خلبانی را روی لباس ورزشی پوشیده و در این سگ سرما، شلوار سمبادی تن کرده. چه کسی با این تیپ و قیافه استادیوم میرود آخر؟ اصلا با این تیپ استادیوم هم برود دیگر بوقش را دستش میگیرد، مثل شمشیر توی شلوارش که نمیکند! بهش گفتم بوق را بذار روی فرمان خب، خیلی ضایع است، مردم فکر بد میکنند. نه گذاشت و نه برداشت، بوق را از داخل شلوار بیرون کشید، مثل اینکه وسط میدان رزم شمشیر را از غلاف بیرون کشیده باشد، دقیقاً همان طور، برد بالا، نور دم غروب خورشید ناگهان پشت بوق پنهان شد و تا خواستم به میزان شاعرانگی این صحنه فکر کنم، بوق را گرفت سمت من و گفت بگیر. بگیرم؟ بوقی که تا دو دقیقه ی پیش همدم اعضا و جوارح نامربوطت بوده، بگیرم؟ اکبر گفت اینقدر سوسول نباش دیگه.

عجب غلطی کردم که با این مرد عزم استادیوم رفتن کردم. لامروت یواش برو! قطعاً رادیو پیام در بخش خبر نیم ساعته خود از حضور یک موتور سوار با یک نفر ترک، در بزرگراه شیخ فضل الله نوری مسیر شرق به غرب صحبت خواهد کرد، آنهم با سرعت غیرمجاز. کدام دیوانه ای چنین مسیری را انتخاب میکند؟ باد صدای التماس های من را به گوش این یابو نمیرساند وگرنه عربده های من کل بزرگراه را برداشته بود. هیچ کسی هم عکس العمل نشان نمیداد، محض رضای خدا بوق نمیزدند که بروید کنار. شاید فکر میکردند که من از خوشی دارم عربده میکشم. به نظرم خدا صدای من را شنید که اکبر بوقی پیچید توی شهرک آپادانا و گرنه تا آن طرف استادیوم گاز میداد و من عربده میکشیدم. معلم کلاس دومم همیشه میگفت بلند صحبت کن، نون نخوردی مگه؟
لامروت یواش برو! قطعاً رادیو پیام در بخش خبر نیم ساعته خود از حضور یک موتور سوار با یک نفر ترک، در بزرگراه شیخ فضل الله نوری مسیر شرق به غرب صحبت خواهد کرد، آنهم با سرعت غیرمجاز. کدام دیوانه ای چنین مسیری را انتخاب میکند؟
به نظرم زود از خدا تشکر کردم، دیوار مرگ اصلی در شهرک بود. از کم کردن سرعت بغل دخترکان خندان کنار خیابان فهمیدم چه خبر است. تا خواستم به اکبر بگویم نکن، تو مرد شده ای، این کارها برای زمان بچگی است، اصلاً در شان تو نیست ... به خودم آمدم دیدم چراغ خطر موتور پشت گوشم روی زمین جیغ میکشد و آسمان آبی به همراه پل هوایی و یک هواپیما در آن دورها، تنها تصاویری است که از جلوی چشمم عبور میکند. جیغ و داد فریاد برای این مواقع اختراع نشده است، الان فقط فحش خوار و مادر جواب است، چشمم را بستم و تا وقتی که نگاه سنگین اکبر را روی خودم حس نکرده بودم، تمامش نکردم. امیر، همکلاسی دبیرستانم میگفت تو فحش بلد نیستی بیا چند تا بهت یاد بدم.
من گفتم بهش بر خورده است که موتور را نگه داشته، لاکردار خوشش آمده؟ سر تکان داد که: تو خوراک استادیومی، مخصوصاً اگر تیم عقب باشه. راه که افتادیم بحث انواع فحش و زمان مناسب سر دادن آن را برایم تشریح کرد. یک جاده خاکی پیدا کرده بود که شهرک را به کوی بیمه وصل میکرد، یواش یواش میرفت که موتور توی چاله نیفتد، انگار نه انگار که دو دقیقه ی پیش حیوان زیر پایش زوزه میکشید از میزان گازی که پر کرده بود. آرام بین چاله ها میرفتیم که ناگهان از پشت یک درخت، مردی بیرون آمد، همسن خود اکبر، سیبیل، پشت مو، کاپشن خلبانی و وجنات کمثلاً خود اکبر با این تفاوت که شلوار شش جیب پوشیده بود. دوستانش هم مثل خودش به آدمیزاد نرفته اند. این چه وضع سلام و عیلک است پوفیوز؟ از پشت درخت خودت را می اندازی جلوی موتور، گیرم موتور ترمز نداشت، میزد ناکارت میکرد کی جواب کس و کارت را میداد؟ البته که زهله ی راکب موتور سیکلت هم ریخته است توی شلوارش. مربی شنا میگفت یکم ترس خوبه ولی تو دیگه نوبری به خدا.
قربان انتخاب القابتان بروم. اصغر بُمبر؟ خوشم می آید با یک لقب کار و شان اجتماعی شان کف دستت است. اکبر نارنجکها را از اصغر گرفت، دو تا کرد توی شلوار خمره ای ش (یا یک شلوار زیر این خمره پوشیده یا شورتش جیب، از این دو حالت خارج نیست) دو تا هم داد دست من و به اصغر گفت بشین! بشین؟ کجا؟ خودش کمی رفت جلو و اصغر هم من را هل داد جلو و خودش نشست پشت سر من. به نظرم نصف ماتحت اصغر روی چراغ خطری بود که روی زمین ساییده شده بود. خواستم بگویم اکبر جان کمی برو جلو جا باز شود، که اصغر گفت: اکبر آقا نارنجکها کهنه است، کنار هم نذار بهم بخوره تو دستت میترکه ها. اکبر گفت نگران نباش و بعد دستش را کرد توی شلوارش و چیزی را جابجا کرد. دو تا هم که دست من است که؟ ناخودآگاه یکی را پرت کردم زمین. یک معلم ادبیات داشتیم که همیشه میگفت: هر سخن جایی و هر کار مکانی دارد.
اکبر داشت اصغر را آرام میکرد که حالا اتفاقی نیفتاده، این بچه است و حالیش نبوده و نارنجک هم نترکید و از این حرفها. اصغر تمام صورتش به جز سیبیلش سرخ شده بود و لای پایش را گرفته بود. خواسته بود جلو من را بگیرد که کامل افتاده بود روی چراغ خطر. اکبر هم میگفت که چراغ خطر موتور فدای سرت، صد تومن قابل بُمبر ورزشگاه آزادی را ندارد و فدای یه ... هنوز یک نارنجک دستم بود و از ترس می لرزیدم. اصغر صدای رسایی هم دارد، مخصوصاً اگر پشت گوشت داد بزند. ناقص نشود سر هیچ و پوچ حالا! یک بطری آب برایش گرفتیم و دادیم دستش تا کمی با آب خوردن به سر و صورت زدن حالش بهتر شود اما حالش بدتر شد. هر مشت آبی که به صورتش میزد از قرمزیش کمتر و بر سیاهیش اضافه میشد. اکبر آمد سمت من و گفت که فکر کنم باید اصغر را ببرد پیش دکتری چیزی، نفسش در نمی آید، دکتر آشنا سراغ داری؟ دکتر آشنا؟ داداش در تظاهرات تیر نخورده که، بخواهیم قایمکی عملش کنیم و از عوامل حکومت پنهانش کنیم که دنبال دکتر آشنا هستی! با ناحیه ی حساس افتاده روی چراغ خطر، درازش کن روی زمین و پایش را بده بالا. فکر کنم بلند فکر کردم. گاهی اوقات خاله پروین میگفت این حرف دهن تو نبود. (با ادای احترام به ابوطالب حسینی).
داداش در تظاهرات تیر نخورده که، بخواهیم قایمکی عملش کنیم و از عوامل حکومت پنهانش کنیم که دنبال دکتر آشنا هستی! با ناحیه ی حساس افتاده روی چراغ خطر، درازش کن روی زمین و پایش را بده بالا.
دکتر ما را بیرون کرد و بلند بلند به اصغر گفت: بکش پایین، کم ناله کن دیگه، مرد گنده رو ببین، اوه اوه چی کار کردی با خودت؟ مردانگیش هیچی، یک وقت نمیرد خونش بیفتد گردن ما؟ اکبر گفت گردن ما نه، گردن تو، نارنجک را برای چه ول کردی؟ خواستم بگویم مردتیکه پوفیوز هنوز تکه های چراغ خطر سی جی تو توی شلوار بُمبر جانت هست، آنوقت هنوز هیچی نشده خودت را تبرعه میکنی؟ تازه مگر مسئولیت سرنشین با راننده نیست؟ به اکبر گفتم: موتورت بیمه داره؟ سوال، جواب میخواهد نه چپ چپ نگاه کردن. بابا به خدا، بیمه ابوالفضل هم در این شرایط قبول است، حداقل به آدم آرامش میدهد که انشالله به خیر میگذرد. در کمال ناباوری اکبر بوقی از این سمت به آن سمت میرفت و صلوات میفرستاد. حاج آقا حسن زاده گفته بود هنوز اعتقادات در جوانان نمره است، ما باورمان نمیشد.
بازی را که از دست داده بودیم، آن هیچ، گل دوم را که فریدون زندی زد، اکبر که تا آن موقع روی بوقش نشسته بود و زیر لب فحش میداد و به تلوزیون توی درمانگاه چشم دوخته بود، از جا پرید و بلند بلند فحشهایی که با هم تمرین کرده بودیم سر داد. عصبانی شده بود و وقتی حراست درمانگاه بازوهایش را گرفته بود کماکان داشت عربده میکشید. زمین و زمان و بازیکن و داور را فحشکش کرده بود و گاهی اسم من هم لابلای فحشهایش قابل تشخیص بود. تازه حراست اکبر را آرام کرده بود و با کمی آب قند داشت سر و ته قضیه را جمع میکرد که مهرداد اولادی اخراج شد. حراست تا به خودش بجنبد، اکبر با کله رفت توی نزدیکترین در دم دستش. حراست زورش نمیرسید به این بشر و او هم دیگر فحش نمیداد، فقط سرش را میکوبید به در. حراست گفت بیا دوستت رو کمک کن دیگه، دوستت هم اگر نیست، آدم که هست، خودش را کشت، بیا. ناظم دوران راهنمایی همیشه میگفت مسئولیت پذیر باشید بچه ها.
اکبر را تخت کناری اصغر خواباندیم، سُرم اصغر رو به اتمام بود که تازه سُرم اکبر شروع شد. مثلاً این دو تا مرد گنده قرار بود از من مراقبت کنند. ما روی دیوار کی یادگاری نوشته بودیم؟ یکی بالا تنه را به باد داده بود و این یکی پایین تنه را! مامان وقتی پرسید با کی میخوای بری استادیوم؟ گفتم معلم ورزش. گفت خب مراقب باش. اکبر را دیده بود، صد بار به من گفته بود با این «بوق بوقیه» نپریا، اینا بی تربیتن! هر وقت مامان گفته بود یک کاری نکن، همان کار را کرده بودم. کاش گفته بود درس نخوان، آنوقت الان نشسته بودم برای کنکور خودم را آماده میکردم و مامان هم برایم انجیر خشک شده می آورد و به فوتبال و استادیوم و بوق و بمب کاری نداشتم که. به قول بابابزرگ آدم باید شانس داشته باشه قد کله گاو.
اکبر را تخت کناری اصغر خواباندیم، سُرم اصغر رو به اتمام بود که تازه سُرم اکبر شروع شد. مثلاً این دو تا مرد گنده قرار بود از من مراقبت کنند. ما روی دیوار کی یادگاری نوشته بودیم؟ یکی بالا تنه را به باد داده بود و این یکی پایین تنه را!
اصغر که شلوار ملوار تنش نبود، دکتر پانسمانش کرده بود و پتوی درمانگاه را کشیده بود تا زیر چانه اش بالا. سرم که تمام شد گفت: برو بیرون میخوام شلوار بپوشم. قربان حیایت بروم مهلت بده بروم بیرون بعد پتو را پرت کن یک طرف. رفتم بیرون و جلوی تلویزیون درمانگاه کنار آقای حراست خسته از کشمکش با اکبر، نشستم. اصغر در حالی که باز باز راه میرفت از اتاق بیرون آمد. خودش را به ما رساند. همان لحظه گل زدیم. انگار سرجالیز است داد زد: اکبر گل زدیم. یکم آدم باش مرد، اینجا درمانگاه است. آخرین مریضش هم رفیق خودت است، مگر ندیدی بعد از اینکه با کله خودش را ناکار کرد، دیگر نا نداشت و از حال رفته بود. اکبر سُرم به دست از اتاق بیرون آمد. تلو تلو میخورد اما داشت می آمد. تا خودش را رساند جلوی تلویزیون گل دوم را هم زدیم. حالا دو تا دیوانه وسط درمانگاه داد میزدند. بارات عمو میگفت سر جالیز هم بودی داد نزن.
گل سوم ایمون زاید که چسبید به تور دروازه دیگر من هم روی ابرها بودم. فقط این را به خاطر دارم که اکبر نشست روی زانو و از شلوار اصغر هر چه نارنجک داشت بیرون کشید، دو تا خودش را هم. سرعت عمل حراست خوب بود که اولین پرتاب وسط پارکینگ درمانگاه خورد زمین و بمب، مردم ریختن بیرون برای شادی و پایکوبی. ما تا سر خیابان شعارهای تمرین کرده میدادیم و سوبله چوبله میخواندیم. به عمرم اینقدر توی بوق فوت نکرده بودم و باز هم جان داشتم. شعار بود که داشتیم سر میدادیم. جمعیت دورمان جمع شده بود و همه با هم شعار میدادیم. مهم هم نبود که شعار چیست. برای مدتی شعار «مرگ بر شاه» هم سر دادیم و بعد رفتیم روی شعار بعدی. حالمان آنقدر خوب بود که اصلا حواسمان نبود با موتور آمده بودیم و پیاده برمیگشتیم. روی ابرها بودم تا اینکه اکبر دستم را گرفت و کشید و از جمعیت جدا کرد. برگشتیم سمت موتور و دو ترکه سوار شدیم به سمت خانه. هوای سرد میخورد توی صورتم و حالم را جا می آورد، حس آزادی داشتم. چه کسی بود که میگفت آخر شاهنامه خوش است؟
