در جهان احمقها، طلسم آنکه کمی عمیقتر شنا میکند تنهایی در عمق اقیانوسهای تاریک است. و برای آنها که در سطحاند چه سلاحی بهتر از نشانهرفتن عیبهای صخرههای کف اقیانوس.
شاید اگر روزی فردی پیدا شود که حاصل درآمیختن نیچه و شوپنهاور باشد جملۀ قبل تبدیل به رسالهای فلسفی در باب آدمهای سطحی غرق در زندگی باشد. آدمهایی که قصد رهایی از گله را دارند و در این امر خود گلهای دیگر میشوند و باز دراینبین گوسفندان سیاه دیگری پیدا میشوند که سفیدی دیگر گوسفندان برایشان نقاب کریهی است بر واقعیت و باز تصمیم به جدایی از گله میگیرند و چوپان میماند و جماعتی به کل سیاهوسفید.
آخرین باری که به چشمان کسی نگاه کردم و در آن عمقی دیدم را به یاد ندارم. شاید این از کمال من باشد و شما حق دارید که از آن بر علیه من استفاده کنید؛ اما خودتان چه؟ آخرین باری که جرئت کردید از سطح زندگی خود فروتر رفته و در اعماق تاریکترین و ترسناکترین افکارتان شنا کنید کی بود؟ آن را بهخاطر دارید؟ تابهحال به آن فکر کردهاید؟ اینکه چرا این روزها آدمها تا به این حد سطحی شدهاند و درگیر تکه جلبکهای شناور روی آب؟
پاسخ سادهتر از این حرفهاست و به نظرم اصلاً موضوعی فلسفی نیست. چطور؟ بگذارید سؤالی بپرسم. کدام یک را انتخاب میکنید؟ استامینوفن یا شکلات؟ امیدوارم متوجه حرفم شده باشید. مست دنیا بودن بسیار سادهتر از خفگی در بطن آن است. چرا باید زمانی که تمام دنیا محیا شده تا خود را در آن غرق کنیم و مثل کبک سر در برف کنیم، خود را تبدیل به خر کنیم. خری که باری سنگین به دوش دارد که نه میتواند آن را بکشد و نه آن را زمین بگذارد. به تعبیر دیگر: فیلسوفی که نیچه از آن یادکرد.
چرا با سرنوشت، اختیار، حقیقت، دروغ، واقعیت، عدالت، انصاف کشتی بگیریم زمانی که میتوانیم مست باشیم؟ سؤالاتی ساده با پاسخی ساده و تبعاتی سنگین. اینطور نیست؟
چرا بهاصطلاح دارویی را که در اختیارمان گذاشتند را ببوییم؟ آن هم زمانی که میبینیم گویا همه خوردهاند و مشکلی پیش نیامده است؟ مشکل همینجاست... گویا... انگار... ظاهر... سالم... زیبا اما از تو گندیده. نمیتوان نادیدهشان گرفت. تنها میتوان خود را به حماقت زد. حماقت... بهترین نوشیدنی مستکننده.
و به همین خاطر هر طرف را که نگاه میکنم عدۀ مستی را میبینم...