ویرگول
ورودثبت نام
مجموعه نوشته‌های ع.ب
مجموعه نوشته‌های ع.ب
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

مجلس خواستگاری یا اتاق مذاکرات!؟

آیا تا به حال در اتاق مذاکره بوده‌اید؟ در اتاق جنگ چطور؟ اگر که تا به حال در یک مجلس خواستگاری بوده‌اید به شما تبریک می‌گویم. ما در این تجربه شریکیم. در اتاقم نشسته بودم و کتابم را می‌خواندم که مادرم با عجله درِ اتاقم را زد و قبل از اینکه بتوانم بگویم "بله؟" سرش را از لای در هل داد تو. قبل از اینکه بتوانم بگویم "جانم مادر؟" شروع کرد به گفتن اینکه امشب، برای دخترِ خان دایی خان خواستگار می‌آید و بعد از اعلام مشروح اخبار سیل سفارشات را به سمت من روانه کرد. شروع کرد به گفتن اینکه باید یک دست لباس شیک و خوشکل بپوشم و به سر و وضعم برسم و حمام را هم نباید فراموش کنم و غیره و غیره. در میان آن تیرباران سفارشات از مادرم پرسیدم "مادر خواستگاری یعنی چه؟" و مادر هم مثل تیرباری که بعد از کلی شلیک حالا تیرهایش تمام شده ساکت بود و فقط دود از سرش بلند می‌شد. با همان سکوت نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت " آقای خواستگار می‌خواهد دخترِ خان دایی خان را بگیرد" من با خودم گفتم " می‌خواهد بگیرد؟! این برای من بیشتر شبیه جنگ بود تا مراسمی که طی آن عشق رد و بدل شود.". مادرم که انگار حس عجیبی نسبت به سوال من داشت نگاه دیگری به من انداخت و از اتاق خارج شد. اما نمی‌توانست تیر خلاص را نزده برود. برای همین صدایش را بلند کرد و گفت " یاد نره چی بهت گفتم. دست بکار شو. شب باید بریم خونه‌ی خان دایی خان.". برایم عجیب بود و مدام با خودم می‌گفتم " به من چه آخه؟!" اما دستور اکید مادر این بود و هیچ حق وِتو یا رفراندوم خاصی برای آن وجود نداشت. به ناچار حرکت کردم به سمت بخش تدارکات و به دنبال لباس رزم گشتم. یک دست کت و شلوار.

تا شب، همه‌ی خانواده در خانه خان دایی خان حاضر شده بودند. خان دایی خان کاملا مجهز بود و تسبیح شاه مقصودش را یک دور به دور انگشتانش پیچیده بود. خان دایی خان در وسط جبهه دفاعی بود و بقیه بزرگترهای فامیل با آرایش کمانی از جناحین آماده رساندن پشتیبانی بودند. من و بقیه بچه ها نیز به عنوان اراضی بی‌طرف همان اطراف برای خود می‌پلکیدیم. همه آماده و منتظر بودند تا خواستگار به پشت خطوط در تیر رس برسد و همه چیز شروع شود.

خواستگار بخت برگشته از راه رسید و همه چیز شروع شد. جبهه‌ی آن ها متشکل بود از شخص خواستگار، پدر و مادرش، مادربزرگش و عمه‌اش. ابتدا از جناح چپ، جایی که عمه جان آقای خواستگار مستقر شده بود، مورد حمله چایی قرار گرفتند. سپس از مرکز جبهه و در جایی که استحکامات مادر بزرگ واثع بود شیرینی پاشی کردند. در این بین تصمیم بر آن شد که دخترِ خان دایی خان و آقای خواستگار، به عنوان اراضی مشترک منافع بین دو جبهه قرار بگیرند. پس از به انجام رسیدن همه‌ی این فرایندها نوبت به مذاکره‌ی دو طرف منازعه رسید. ابتدا خان دایی خان گفت " من برای این دختر هم مادر بودم، هم پدر. وقتی که یه طفل ریزه میزه بود ننش عمرشو داد به شما. من این دخترو با خون دل بزرگ کردم و زیر بار نمی‌رم دخترم و به هرکسی بدم." خان دایی خان در حال بیان شرایط آغازین مذاکره بود که عمه جان آقای خواستگار گفت " یعنی ما هرکسی هستیم؟" خان دایی خان هم گفت " نفرمایید، من کلنی فرمودم." مادر آقای خواستگار این وسط از پنجره‌ی باز مذاکرات داخل پرید و گفت " پسر من یه پارچه آقاست. هم کار داره، هم خونه داره، هم ماشین داره. تازه دفترچه بیمه هم داره." من که داشتم شیرینی ناپلئونی‌ام را با خیار و چایی می‌خوردم با خودم زیر لب گفتم " چه جالب، ماشین ظرفشویی ما هم دفترچه گارانتی داره. دلیل نمیشه بره زن بگیره.". در حال مزه مزه کردن این تفکرات و خیار سبز بودم که از خودی پاتکی خوردم و مادرم آرام و محض تذکر با کف دستش پس کله‌ام را ماساژ داد.

خلاصه که تمام طول مذاکرات، طرفین در مورد داشته‌ها و نداشته‌هاشان بحث کردند. این یکی خواستگار دکتر داشت و آن یکی سرمایه در بورس. این از هر انگشتش هنری می‌ریخت و آن یکی مرد کار بود. طرفین هی گفتند و گفتند و در نهایت بر سر شرایط و مفاد عهد نامه به توافق رسیدند. بعد پدر آقای خواستگار به کسب اجازه از خان دایی خان، از آن اراضی متشرک منافع خواست تا به اتاقی رفته و راجب بندهای قراردادشان مذاکره کنند.

دختر خان دایی خان و آقای خواستگار رفتند توی اتاق. من را هم به عنوان شاهد و گواه با آن ها فرستادند. آن دو در دو طرف میز مذاکره نشستند و من هم که دیدم فرصت خوبیست ناپلئونی ها را از جیبم در آوردم و مشغول تماشا شدم. آقای خواستگار از دخترِ خان دایی خان پرسید " شما به من علاقه دارید؟" و دختر خان دایی خان در جواب او گفت " نه راستش. به جبر خانواده اینجام." آقای خواستگار هم خیلی روشنفکرانه گفت " درک می‌کنم. منم همینطور.". من که هنوز درگیر ناپلئونی‌ها بودم داشتم با خودم فکر می‌کردم که " این دو را باش. چه روشنفکرانه با هم صحب می‌کنند. در حالی که آن بیرون شبیه اتاق طراحی عملیات و اتاق مذاکره 5+1 بود. حیف که دیروز در شبکه‌ی چهار منتقد می‌گفت (شعرای پست مدرن بسیار از کلمات کلیشه‌ای استفاده می‌کنند) و گرنه من هم می‌گفتم استفراغ تا خرخره‌ی همه‌ی تفکراتمان بالا آمده.". تعجب کردم. عجب حرف سنگینی. لابد از تاثیرات ناپلئونی و خیار است.

آن دو تصمیم گرفتند تا در طی بیانیه‌ای عدم توافق خود را اعلام کنند و بر این قائله نقطه‌ی ختمی بگذراند. بعد از قرائت این بیانیه در جمع، طرفین مذاکره مجلس را ترک کرده بودند. شب که به خانه برگشتیم مادر که داشت مراتب تاسف خود را اعلام می‌کرد و ذکر می‌کرد که " چقدر به هم می‌آمدند و چه پسر خوبی بود و مگر چه کم داشتند که به تفاهم نرسیدند؟" من میان کلامش پریدم و گفتم " عشق مادر. آن ها عشق نداشتند." باز هم از این حرف‌های سنگین زدم. لابد تاثیر ناپلئونی و خیار هنوز نپریده بود.

خواستگاریاتاق مذاکراتازدواجداستان کوتاه طنزداستان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید