روم به دیوار، گلاب به روتون، من ازتون عذر میخوام اما بیاین باهم یک نگاه متفاوت به افسردگی یا به قول جوانها نسل Z امروزی دپرشن، داشته باشیم.
خدا نور بباره به قبر آقای چهرازی، سال 1318 تونست حاکمیت وقت رو قانع کنه که کشور به یک بیمارستان تخصصی بیماریهای روانی احتیاج داره. این قضیه جایی جالبتر میشه که مرداد ۱۳۳۲ مردم شهر تهران برای اولین بار از آب لوله کشی استفاده کردن اما از 15 سال قبل همین شهر به لطف آقای چهرازی تیمارستان داشته.
بنابراین یک دورانی تفکر اهمیت دادن به بیماریهای روانی در جامعه غالب بوده و این موضوع نباید برای مردم امروز ما ناشناخته باشه...
اما متاسفانه جامعه امروز با این مفاهیم غریبهست و به دست و پا شکستهترین حالت ممکن هر شخصی تلاش میکنه که بیماریهای روانی خودش رو تشخیص و درمان کنه.
برای منم در بازههای متفاوتی از زندگیم این قضیه تبدیل به معضل شده بود. مخصوصاً این اواخر که تجربه شکست در رابطه عاطفی رو داشتم...
ولی من تصمیم گرفتم جورابام رو لنگه به لنگه بپوشم.
اول از همه بیاین همه دست در دست هم دهیم و برای یکبار به عنوان ایرانی روی یک مسئله به توافق برسیم، تو زندگی هر ایرانی بزرگسال پر از گره روانیه.
اگر با جمله بالا مخالفین(!) کافیه دلایل شکل گیری عقدههای روانی یا افسردگی رو گوگل کنین، به دلایلی میرسین که تو زندگی همه ما بارها تکرار شده. متاسفانه.
وضعیت سلامت روان ما ایرانیها به اندازهای حاد شده که طبق آخرین آمار نزدیک به 30 درصد ایرانیها مشکوک به درجاتی از اختلال در سلامت روان شناخته شدن. البته تمامی این آمارها برای چندین سال پیشه و نتیجه تحقیقات جدید پایش سلامت روان هنوز انتشار داده نشده.
فکر کنم رو این مسئله که در چند سال اخیر به هیچکس از مردم عادی خوش نگذشته، همه توافق داریم. امیدوارم دیگه با این جمله مخالف نباشی.
به هر حال خوب یا بد در کشور ما زمینههای درگیر شدن به بیماریهای روانی زیاده و درحال حاضر تعداد زیادی از اطرافیان ما به افسردگی یا باقی بیماریهای روانی دچارن. با این وجود فرهنگ نگرش به این افراد در جامعه ما در بدترین حالت ممکنه. بذارین راحت بگم، تا جایی که حافظه من یاری میکنه کمتر از 5 ساله که در بین مردم به آدم افسرده به عنوان بیمار نگاه و تراپی و درمان بیماریهای روانی به عنوان یک امر واجب شناخته میشه.
همه ما این جمله رو شنیدیم «مگه من دیوونهام که برم تراپی!» و الان چند سالیه که طبقه متوسط به بالای جامعه ما از این جمله عبور کرده اما همچنان مراجعه به تراپیست و روانپزشک برای افراد اتفاق گرونی به حساب میاد.
چقدر گرون؟ هزینه ۴۵ دقیقه تراپی در حالت خوش بینانه بین ۴۰۰ هزار تا یک میلیون تومانه تخمین زده میشه که باعث شده طی کردن مراحل درمان بیماریهای روانی، سانتی مانتال و محدود به افراد خاصی از جامعه باشه.
برگردیم به افسردگی، اضطراب و افسردگی طبق صحبت متخصصین جزء شایعترین بیماریهای روانی مردم کشور ما حساب میشن. افسردگی نه ناراحتیه، نه بیانگیزگی و نه ناامیدی؛ بلکه مجموعهای از احوالته که در اشکال متفاوت نمود پیدا میکنه.
ما باید یاد بگیریم که افسردگی یک بیماریه و مثل بیماریهای جسمی نیاز به طی کردن زمان و طول درمان داره. برای افرادی که درگیر با افسردگین هیچ چیز سختتر از درک نشدن احوالاتشون نیست و اجبار یا تمسخر هیچ کمکی بهشون نمیکنه.
شما از آدمی که درگیر بیرون روی یا اسهاله انتظار دارین خودش رو کنترل کنه؟ نه. از یک افسرده هم انتظار خلق خوب نداشته باشین.
طبق تجربه شخصی، افسردگی برای من ابر سیاهی بود که روی همه روشنیهای زندگی سایه میانداخت و تمام توصیههای عزیزان نزدیک بهم کارساز نبود. سگ سیاه افسردگی صرفاً همراهیم نمیکرد، جزئی از من و کنترل تمام امور رو به دست گرفته بود.
تنها چیزی که کمکم کرد یک جمله کوتاه بود، «دنبال دستاورد بزرگ نرو، از کارهای ساده شروع کن و هرجا به چالش خوردی دنبال ایده آل نباش...»
شروع کردم صبحها بیدار شدن، آروم آروم تلفنم رو جواب میدادم و بقیه افراد رو از حال زارم خبردار کردم. یک روز بالاخره تونستم خودم رو مجبور کنم بعد یکسال به یک مصاحبه کاری برم؛ از تخت اومدم بیرون، لباسهام رو پوشیدم و دنبال جوراب گشتم. هیچ دو لنگه جورابی یکسانی پیدا نکردم و اونجا بزرگترین تصمیم زندگیم رو گرفتم، من تصمیم گرفتم جورابام رو لنگه به لنگه بپوشم.