دوستم انگار حالش خیلی بد است.
انگار دلش میخواهد همه چیز را تمام کند.[بمیرد]
زندگی بنا کرده است خفهاش کند. دارد زجرکش میشود، من میدانم.
به سختی نفس میکشد، به سختی تلاش میکند درس بخواند. شبها زود می خوابد، تا لحظه آخر در مدرسه میماند و سپس مستقیم، علیرقم خستگی طاقت فرسایش به کتابخانه میرود. میخواهد فرار کند بیآنکه مجبور به فرار باشد، این را هم میدانم.
آدم سخت جانی بود. از انگیزه و قدرت و جسارت تکمیل بود. شاعر بود، ادیب و پخته و مجنونوار بود. و وای که چقدر دوستش داشتم این دختر بااستعداد را. او با تمامی کسانی که میشناختم فرق داشت.
به قول ناصر الدین شاه در فیلم کمال الملک: "مدرسه هنر، مزرعه بلال نیست که هر سال محصول بهتری بدهد. از کواکب آسمان هم یکی میشود ستاره رخشان.. الباقی سوسو میزنند."
حالا اما در اوج جوانیاش انگار رمقی برایش نمانده، تلاش میکند و بی ثمر است. التماس میکند و بی ثمر است. گله میکند و بازهم انگار، بی ثمر است.
به او گفتم: رها کن..
گفت: چه را؟ چیزی را که زندانبانش من نیستم؟
خودش هم زندانی شده بود. زندانی کلیشههای آدم بزرگها. زندانی مغزهای به سرقت رفته. شاید هم تمام آن کتابهای روانپریشانهای که میخواند روحش را بیقرار کرد. خاطرات خوشایند زیادی داشت اما نقطهای از زندگیاش دیگر پیش نیامد و همه چیز متوقف شد. ندانستم که کِی بود، هیچگاه به من نگفت.
گفتم: برلینوار زندگی کن. پوزخندی زد و گفت: از برلین همین پوزخند را یاد گرفتم و نترسیدن از مرگش را.
و به راستی نمیترسید. نه از مرگ و نه از ماهیت مرگ.
اینروزها اعصابش زود خراب میشود، معدهاش زود درد میگیرد و دیگر طرفدار پروپاقرص هیجان نیست. اینروزها پادکست زیاد گوش میدهد. یک روز ناگهان پس از سکوتی خفقانآور با نگاه خیرهاش به ناکجایی، گفت: خودم را دیدم، یازده سال پیش جلوی تلویزیون السیدی ساختمان ۸۹ دراز کشیده بودم و خندههایم گوش جهان را کر میکرد. همانجا بود که زندگی را جا گذاشتم.
همان روز دلم برایش شکست. نجوای دعای پیرزنی را شنیدم. گفتم: مامان، امشب برامون دعا بخون..
شاید خواند و به صلاح نبود. شاید هم نخواند و وضعیت خرابتر شد.
دوستم هنوز تلاش میکرد. هنوز میجنگید با افکاری که احاطهاش کرده بودند. با مردمی که چشمهای همیشه کویرش را وادار به گریه کردند.
دوستم هیچگاه گریه نمیکرد. ولی یک بعدازظهر در لباسهای آبی مدرسه سرش پائین افتاد. گفت: کاش هیچوقت انقدر بزرگ نمیشدم که بدانم فهمیدن چیست.
که بفهمم نداشتن، اجبار، نادیده گرفته شدن، حقارت و تنهایی چیست. که منطق چندی پیش جان داده است و این روزها فقط غبار چرکش را در بازارهای سیاه حراج کردهاند.
دوستم آن روز گریه کرد و اشکهایش که تمام شد دیگر نشناختمش. دوستم همان روز و همان ساعت جهان را ترک کرده بود. شاید همان دخترک شش ساله مو سیاه بود که از کنارم گذشت. شاید هم آن دختر دانشجوی قد بلند که لبخند نمایانی داشت.
دوستم انگار برای همیشه رفته بود.
تقدیم به دوستم که برای جرعه جرعه زندگیاش استکان میسازد.. .