ببار!
آنقدر شرورانه و بیپروا که تن سرخ شیروانیها شرمآگین شود.
که نگاهم خیره به دستانم و با چشمهایم ضربانت را تاب نیاورم..
همین چشمها زخمهای آن پسرک را میان هیاهوی طوفان دید. دید که شکسته بود ولی شکست نخورده بود هنوز!
ببار و از یاد ببر دریا چند متر آنطرفتر هول و هراس دارد. هراس بهر پسر و زخمهایش، هراس ز مرگ ذوق. ذوق آتش متولد شدهی قلب من که به شعله میکشد جنگلهای گیلان را...
تراوش میشود از در و دیوار جهان: جان، بیان. سمفونی بازماندگان!
رد زخمیست که مانده بر قلب عوام! گرگان را ببین، زدهاند بر گلهای بی خانمان. تو که درد مرا میدانی. من و تو پی دشتها به دنبال شبان..
دیدمش
خونِ میش بر پیرهنش، پودِ خاک و موی سرش. سرخ سرخ بود؛ چشمهایش. چه شکسته حال است پیکرش. گرد الکن پیری...بسیار پیر شده. دردش به جانمان...قصهی شبی ناپایدار: عصیان پذیر، خالص، سفرهی مشرقی ابر و باران.
آتش دل به زانوانم افتاد و من افتادم و انگار جهان افتاده. افتادنم بهر چه بود؟ شبان زبان آورد از مادیان...از میشهایی که به درویش دچاراند. گرگ شبیخون زده تا زخم، کاری باشد! درویش دگر پیر و دشت زمینگیر شده. حتی برآورده سر شرم کودک کوهسار...
از تو پرسیدم: زمان ترکمان کرده؟ آری میدانم تو خواهی گفت ریاضیاتت که باز لنگ میزند دختر. (لبخند میزنی به تعبیر تلخکامی ایام) سپس میگویی: جبر. جبر زمانهی پایان است. گرگ می زند به میش و ارباب کمرش خم میشود. رعایا هراس برمیدادند و مادیان بارش پنبه میشود. نه زمان، نه مکان، نه انسان...شاید جایی میان کهکشان.
دشت و شبان دفن میشوند در بطن جهان. حالا منم و جبری که گفتی و قلب بیدوام. دستهایم را میگیری؟ پیراهنم بوی خون میدهد...بوی خونی که از چشمان شبان میریخت و دشت، ارغوان میگشت. شبان چه رنج درازی دارد..چه درد و دریغی!
تو میآیی
و مرا میربایی از جبر و جبروتی که تاج به من داد پسرجان.
عهد بستی و من این معاهده را مهر کردم از خون همان میش که گرگ دریدش به وقت دیروزِ جهان. دوستت دارم بماند در همین زمان و همین مکان به دور از کلیشههای تاجران و مالکان. من از مُلک جستم که جمال گیرد آبیِ مسکر دیدگانت پسرجان.
قدح از پیرهنم لب زده شاید که زداید خون را
من از این عیش چه ها دیدم و قاتل شدهام...