در صبحی معمولی، بوی زننده ای تمام اتاق مرد ِتنها و معمولی این گزارش را پر کرد. پنج دقیقه از زمان مقرر همیشگی اش مانده بود که کلافه از خواب پرید. دو کام از هوای بد اتاق را که داخل داد لرزی به تنش افتاد و بینی اش را با انگشت های زورمندش فشرد. خیال کرد لابد یادش رفته زباله های دیشب را بیرون ببرد. خیزی برداشت و از روی تخت که بلند شد، موجِ بو مشتی به بینی اش کوباند -گرچه بینی اش را با دو انگشت گارد بسته بود- و پس افتاد. به هر طریقی خودش را به آشپزخانه رساند ولی سطل زباله خالی بود. با عصبانیت در یخچال را باز کرد: هیچ غذای فاسدی در آن نبود. چشم گرداند و دنبال منبع بو گشت. همه چیز مثل همیشه بود که حتی تمیزتر. پنجره ها چفت شده و روی دیوار ِسفید ساختمان روبه رویی رنگ طلایی ِطلوع نقش بسته بود. روی مبل نشست و بینی اش را آهسته آزاد کرد. با اخم سرش پایین آورد و متوجه شد بو از بدن خودش است. سراسیمه حوله را برداشت و داخل حمام پرید و زیر دوش آبِ خیلی گرم، اول کیسه کشید، بعد با لیف خودش را کف مالی کرد، بعد هم دوباره کیسه؛ موهایش را هم سه بار با شامپو شست. محکم بدن قرمزش را با حوله خشک کرد و بعد آرام آرام نتیجه کارش را بو کرد. بوی خوبی میداد. خوشحال تر از هر صبح لباس کارش را پوشید و آوازخوان سمت اداره روانه شد. روز خوب و مفیدی در اداره گذراند و شب برای خودش بروکلی و کرفس و کلم و هویج و سیب زمینی سرخ کرد و با شکمی پر خوابید.
اما صبح بعد با بویی بدتر از روز قبل از خواب بلند شد. با نگرانی راهکار دیروزش را تکرار کرد و خوشبو از خانه خارج شد گرچه اینبار در تمام طول روز دور از چشم همکارانش خودش را بو میکرد تا مبادا بویی به بیرون درز کند. به همین منوال روزها از پی هم آمدند و مرد هر صبح پوست خودش را در حمام میکند. تا آنکه در زمستانی خیلی سرد، مرضی شدید مثل آنفلونزا مرد خدازده ی این گزارش را برای یازده روز زمین گیر کرد. او دیگر نمی توانست هر صبح حمام برود و با وجود مخاط زیاد بینیاش، بوی بد و روزافزون او مغزش را درهم می فشرد. حتی در روز چهارم همسایه ها گمان کردند مرد همسایه که چند روزی از خانه بیرون نزده، مرده و این بوی بد که تمام راهرو ساختمان را گرفته بود، از مردار اوست. با او تماس گرفتند و جویای حال او شدند. مرد به آنها گفت که حالش بد نیست و یحتمل این بو از فاضلاب است، شاید لوله ای ترکیده. بعدِ این آبروریزی، مرد با صورت سرخ و سری افتاده به پزشکی که مطب خلوتی داشت مراجعه کرد و با عرض معذرت از بوی تحمل ناپذیرش دست به دامان دکتر شد. دکتر که علت این مصیبت را در هیچ کتابی نخوانده بود، برای آنکه این کثافت را از سر خود باز کند، با صورتی درهم به او چند ماده آروماتیک و الکل سفید تجویز کرد که بعضی را بایست به خود می مالید بعضی را هم بایست می خورد. هیچ کدام افاقه نکردند.
شعاع بوی مرد هر روز بیشتر میشد و حتی تا محله های اطراف هم رسید. دادِ مردم درآمده بود. شهرداری هیچ کمکی نمیتوانست به آنها بکند چون نه لوله ای ترکیده، نه از شدت زیاد بو، منشأ آن قابل تشخیص بود. روز از روز گذشت و بدون آنکه مشام مرد به این بو عادت کند -همانطور که در وضع معمول مغز ما عصب هی تحت فشار را می کُشد- تصمیم گرفت به کوره دهاتی پناه ببرد تا اقلاً این بو فقط بلای جان خودش باشد. دهاتی گمنام پیدا کرد و در خانه ای نقلی به دور از هر احدی ساکن شد. کارِ مرد بیچاره این گزارش به جایی رسید که خانه اش را با لجن مرداب و لاشه حیوانها انباشت تا بتواند بوی خودش را با بوی اینها تاخت بزند و به خودش بقبولاند که بوی بدتری هم در این جهان هست. ولی هیچ بویی بدتر از بوی بدن او نبود.
دشت سرسبز اطراف خانه ی مرد رو به زردی رفت و دیگر هیچ موجود ذی حیاتی از آن سمت ها تردد نکرد. مرد تنهای این گزارش در روز آخر زندگی اش، با بدنی نحیف و گرسنه و با بینی ای شکسته -خودش با قلوه سنگی بینی اش را خرد کرد- در گوشه ی آشغال دانی اش رو به لاشۀ پوسیدۀ گربه ای کرد و به نجوا گفت:
«فقط دلم زیادی تنگ بود. شاید این بو از همین است».