قبلا در کتابی خوانده بودم که میگفت:قطعیت ها در چشمان است و کلمات و حرف های نگفته و راستین معنایی ندارند جز اینکه چشم ها آنها را نمایان سازند .
برای من بسیار دلنشین بود اینکه نظارت در نگاهم بود اما من ساده بودم و معنای نگاهت را نفهمیدم ،آن دیده ات به من یک نگاه ساده بود اما من در مقابل همه چیز م را باختم .
دخلی نداشتی ،بهانه نمی آورم و خود مقصر بوده ام با این حال قلبم درد گرفته .
تورا تحسین میکنم و دلتنگ تو هستم ولی منطق این موضوع ، زندگی سردرگم،اتفاقات و تصمیمات گذشته ما به من میگوید که چرا نباید در کنار تو باشم اما به سالیان میگذرد که این جنون را به حصار کشیده ام .
تو مانند اقیانوسی بی پایانی و من دریانوردی تازه کار ،تومانند ابری باران زایی و من دور ترین کویر جهان ؛از این روی مرا درون خود غرق کردی و دیگر نجاتم ندادی و از آن روی در کویر بیجانم بارشی از سوی نگاهت مرا دیگر لمس نکرد .
لمس شدن توسط تو برای من هاله ای از ابهام است ،فکر کردن به آن هم حتی روح مرا عرفانی میکند اما این را نمیخواهی ،تومرا نمیخواهی .بلعکس تو به قدری میخواهمت و از خدای خویش بسیار آرزویت کردم که انگار جز تو چیزی ندارم و آخرین قطره ای از عمرم هستی ولی به گونه ای زجرم داده ای و خود ندانی که انگار تنها دشمن تو من بوده ام و حتی کمی اهمیت ندادی و این حس من را نسبت به خود مسخره دانستی و خندیدی .حداقال باز برایم دلخوشیست که باعث شدم خنده بر روی لبانت آید .
لمس شدن توسط تو برای من هاله ای از ابهام است ،فکر کردن به آن هم حتی روح مرا عرفانی میکند اما این را نمیخواهی ،تومرا نمیخواهی .بلعکس تو به قدری میخواهمت و از خدای خویش بسیار آرزویت کردم که انگار جز تو چیزی ندارم و آخرین قطره ای از عمرم هستی ولی به گونه ای زجرم داده ای و خود ندانی که انگار تنها دشمن تو من بوده ام و حتی کمی اهمیت ندادی و این حس من را نسبت به خود مسخره دانستی و خندیدی .باز دلخوشیست که باعث شدم خنده بر روی لبانت آید .
فکر میکنم برایت کافی نیست ذهن و روح وجسمم اما در مقابل گرفته ای ذهن و روح و جسمم را ،به خود گفته ام بارها و بارها که شاید در گوشه ی دل تو باشم زیرا نمیدانی چه لذتی دارد این آرامش دروغین ،من چاره ای ندارم خودت بهتر میدانی منطق عشق را ولی برای تو این یک انتخاب است ،گزینه ای هستم که در انتخاب هایت هیچ محسوب میشوم،
عیبی ندارد باز همان کار های گذشته را می انجامم من تورا در ذهن مال خود داشته و دارم وحتی تو مرا در این رویا دوست میداری و دستان سرد و بی روحم در دستان گرم و پرشوق توست،فاصله ای بین ما نیست و میتوانم تورا لمس کنم ،میتوانم ببوسمت ولی اینها همه رویاست و اشتباه اما چه میتوان کرد .
و در آخر هرچه بود بیشتر از آن چیزیست که شود با کلمات بیان کرد ،فقط این را بدان که تا ابد تورا دوستت میدارم .