همواره همهی ما همهچیز را هم بهمان بدهند،
باز هم چیزهایی هست که برود جزو ستون نیازمندیهای روزنامهی زندگیمان.
انسان است دیگر؛
ماهیتا به هیچ چیز قانع نیستیم و نمیشویم و نخواهیم شد.
من هم علیرغم همهی چیزهای گل و بلبلی که از نظر بقیه در زندگیام دارم،
(اما خودم احساس تهیبودن را در زندگانیام با پوست و گوشت و استخوان لمس میکنم و جای خالیِ خیلی از رویاها و آرمانهایم را در وجودم حس میکنم.) در این لحظه از بامداد، بیش از همه نیازمند چند چیزم:
«تنهایی»
تنها سفر رفتن،
تنها زیستن،
رها زیستن،
رها از هرچیز؛
هرچیز که مرا به چیزی پابند میکند!
پابند به هرچیز!
دور بودن از آدمهای زیاد!
دور بودن از خانواده،
و اندکی آرامش و استراحت در خلوت.
همین.
به وقت بامدادِ پانزدهم تیر هزار و چهارصد و دو