ویرگول
ورودثبت نام
Ahmad Asadollah
Ahmad Asadollah
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

پرومته در آتش

مدت ها بود که زندگی اش به همین منوال می گذشت، عادت مثل درختی در او ریشه دوانده بود ، خیلی وقت بود که دیگر شاداب نبود، پیر شدن زودتر از چیزی که می‌پنداشت فرا رسیده بود.همراه همیشگی اش دیگر مثل سابق نبود، گربه ای که روزی به هر گوشه ای می دوید و بازی می کرد مدت ها بود رفته بود و تنها جسم خشک شده اش به او زل زده بود ، شادمانی سالها بود که او را ترک کرده بود.

روزها را با طعم تلخ سیگار شروع می کرد و به پایان می برد، طعمی گس با او عجین شده بود، از رختخواب بلند می‌شد ، قرص ها را نگاه می کرد و دقایقی به ان ها خیره می‌ماند، حس نفرتی سراسر وجودش را فراگرفته بود می‌دانست اگر روزی قرص ها را قطع کند می‌میرد و می‌دانست با خوردن قرص ها فقط مرگ را عقب می اندازد ، دیگر روزمرگی ملکه عذابش بود ، او محکوم به مرگ و زندگی ای بود، مدتها پیش درخواب دیده بود که کسی به یاری اش می‌آید و سالها بود در انتظار کسی بود که نجاتش دهد.

بعد از خوردن قرص ها، می‌نشست و افسوس می‌خورد، افسوس کارهایی که کرده بود و بدتر از آن کارهایی که انجام نداده بود، تنها دلخوشی ساده اش این بود که روب دوشامبر خود را بپوشد و بازی کودکان در پارک را که شور زندگی در رگ هایشان جاری بود نگاه کند و به خودش بیاید و خشمی درونش را فرابگیرد و بر زمین تف بیاندازد و غرولندکنان به غار تنهایی خود برگردد.

شب ها وقتی سیگار قبل از خوابيدن را می‌کشید به این فکر می کرد که سرانجام، روزی کسی خواهد آمد و او را نجات خواهد داد و با این امید در رخت خواب می‌خزید،بستگانش سالها بود که رهایش کرده بودند، او به خلا عادت کرده بود ، مسخی ابدی، سنگینی گذشت روزها را با خود حمل می کرد و درنهایت سنگ آرزوهایش از کوه سرازیر می شد ، دیگر فقط می‌خواست که تمام شود ، زندگی برایش سعادت بود یا عذاب؟

او سعادتش را درجهنم خود ساخته اش، دور از کسانی که قبل ها دوستش می داشتند گم کرده بود ، هفته های بعد وقتی همسایه ها دنبال بوی نفرت انگیز تباهی را گرفتند و به خانه او رسیدند ، رازها فاش شد؛مرگ او را به صلیب کشیده بود و روح او را به دوزخی برده بود که او می‌توانست گذشته را در آن ببیند ،او درحالی که افسوس می‌خورد و فریاد می‌کشید، التماس می‌کرد که باز برگردد و معنی زندگی را پیدا کند .

مرگ به او گفت: می خواهی برگردی تا چکار کنی ؟

گفت: مرا به کودکی خود برگردان تا معنی زندگی ام را پیدا کنم ، عاشق شوم و لذت ببرم .

مرگ با پوزخندی سرد گفت: کاش یادت می ماند!، کاش با انسان ها مهربان نبودی، بعد به شکل عقابی در آمد و او را ترک کرد .

مدتی بعد سیاهی همه جا را فرا گرفت و بعد از روشنایی، کودکی متولد شد.صدای خنده زئوس آسمان را فرا گرفته بود.

هرکول سالها بود که مرده بود.



داستانداستان كوتاهاسطورهادبياتيونان
یک ادبیاتی ساده ، نویسندگی ، کتاب ، سینما
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید