وارد زیر زمین قدیمی شد درسته قدیمیه ولی ذره ای خاک نیست مادربزرگ همیشه همه جای خونش از اون در چوبی کوچه گرفته تا حوضفیروزه ای رنگ خونه ، تا همین زیر زمین برق میزنه . این زیرزمین با پنجره های کوچیک و صندوقچه های قدیمی ، چمدون های قدیمیقفسه های کتاب ، قفسه های ترشی که الان خالی هستن و قفسه های آلبوم عکس اونو یاد بچگیاش میندازه به سمت قفسه کتاب میرهدنبال کتاب لیلی و مجنون پدر بزرگ میگرده صدای بم خش دار پدربزرگ تو گوشش می پیچه که همیشه برای مادر بزرگ میخوند
*مرا تا دل بُوَد، دلبر تو باشی
ز جان بگذر که جانپرور تو باشی*
کتاب لیلی و مجنون نظامی گنجوی با جلد قرمز و طرح مینیاتوری از لیلی و مجنون که روی کتاب نقش بسته پیدا شد . کتاب رو برداشتگوشه ای کنار چمدون های قدیمی نشست و مشغول خواندن کتاب شد .
ساعتی بعد سرش رو بالا اورد تا استراحت بکنه به چند چمدونی که پشتش قرار داشت تکیه داد نگاهی به چمدونها انداخت روی چمدونبالایی با دست خط پدربزرگ و با ماژیک نوشته شده بود یادگاری لیلی چمدون رو باز کرد تمام یادگاری های مادربزرگ تو این چمدون بودچندتا عکس قدیمی دو نفره با پدربزرگ شونه چوبی سرش و آینه دستی چوبی قدیمی لباس زرد رنگ که دور یقه و آستین هاش رو خودمادربزرگ گل های قرمز و زرد کوچیک گلدوزی کرده بود . و اعلامیه فوت مادربزرگ که پشتش با دست خط پدربزرگ نوشته شده بود .
*چقدر زود تنهام گذاشتی*
مرا تا دل بُوَد، دلبر تو باشی
ز جان بگذر که جانپرور تو باشی