آلاله
آلاله
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

خاله


شیش سالمه. نشستم روی پله حیاط مهدکودک. از لای در میاد توی ساختمان مهدکودک. دلم مچاله میشه.
با عباس اومده . همون اقای راننده اتوبوس که باهاش دوست شده. میاد بغلم میکنه و میبوستم. لباسهاش رو بهش میدم. کلاسم داره شروع میشه و اون میخواد بره. به عباس اشاره میکنه که بره بیرون. اون هم میره بیرون. بغض گلوم رو فشار میده. اشکام سرازیر میشن. میدونم میخواد خداحافظی کنه. این پا و اون پا میکنه و میگه بر میگردم خاله جان نگران نباش.. اشکهام سرازیر میشه.پشت سرش رو نگاه میکنه و از در میره بیرون.
با اشکهای سرازیر میرم توی کلاس. هر چی پاکشون میکنم فایده نداره.. تل سفیدم رو هی مجکم روی موهام جلو وعقب میکنم. آقای محققی میاد سر کلاس. بهمون میگه فلوتهاتون رو دربیارین. شروع کنین. من هم تمام انرژیم رو جمع میکنم که توی فلوت فوت کنم تو تو اقای محققی میگه هو نه تو .... دوباره بزن . و من میزنم. دو دو رر می می .... ...... کلاس تموم میشه. بابا اومده دنبالم. چشمهای قرمز و عمگینم به اندازه کافی گویاست. قیافه ام رو که میبینه میزنه پشتم و سکوت میکنه. میدونه بیشتر بپرسه بغضم دوباره ترکیده. اصرار نمیکنه . از پنجره پیکان قهوه ای اداره بیرون رو نگاه میکنم وخونه ها رو میشمرم و به این فکر میکنم چرا همه پیکانها همین بو رو میدن.

میرسیم خونه. به مامان سلام نمیکنم. نگاهم میکنه که سلامت کو؟ تمام خشمم رو جمع میکنم و داد میزنم تقصیر توهه که رفته. تقصیر تو. حرفی نمیزنه . تظاهر میکنه داره آشپزی میکنه. میرم تو اتاق. در و محکم پشت سرم میبندم.صدای جرو بحث اروم مامان و بابا میاد. پیش بچه ۶ ساله من. این مرتیکه الدنگ رو اورده خونه.و بردتش سوار اتوبوسش کرده.

راستش من نمیفهمیدم چرا عباس انقدر منفور بود. به نظرم خنده دار بود. یه بار با خاله سوار اتوبوس شدم. عباس با دوستش حین حرکت پشت فرمون جاشون رو تغییر دادن. من فکر میکردم چه باحال. اون روزی هم که عباس اومده بود خونمون. خاله یه تاپ سرخابی پوشیده بود. خوشحال بود. عباس اومده بود و سه تایی خیلی خندیده بودیم و بازی کردیم. نمیفهمیدم چرا انقدر برای بابا مهم بود که خاله با عباس دوست بود. خوب خاله با میترا هم دوست بود. من هم با سیامک دوست بودم هم با سوگل. اتوبوس هم که خوب اتوبوس بود. دلم پیچ میخورد. امشب هم خاله نبود. خاله شبا که میترسیدم باهام میومد تا دستشویی .. دستهاش همیشه بوی پیازخرد شده میداد و من دلم برای بوی پیاز دستهاش هم تنگ شده بود. اون شب خواب دیدم من و خاله و بابا و مامان سوار اتوبوس شدیم داریم میریم شمال. وسطهای راه اقای راننده برمگیرده نگاهمون میکنه . یه دفعه میبینم راننده عباسه. صبح با صدای غر غرهای مامان بیدار میشم. باز که جات رو خیس کردی. چند بار بهت گفتم قبل خواب هندونه نخور.

خاله هیچوقت با عباس ازدواج نکرد ولی بعد از یک ماه قهر با مامان دوباره برگشت. دیگه کلاسهای موسیقیم رو با خاله میرفتم و میومدم. ناهار برام بیج بیج درست میکرد..عصرها که داشت سیب زمینی ها رو جلوی تلویزیون برای سوپ ریزریز میکرد یواشکی سرم رو میذاشتم روی پاهاش. به شکم قلمبه اش دست میزدم و قلقلکش میدادم . ریز ریز میخندید و شکم قلمبه اش بالا و پایین میرفت و من قند تو دلم اب میشد که دوباره میتونم بوی پیازدستهاش رو بکشم توی ریه ام.

داستانخالهاتوبوسپیاز
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید