از بچگی پدر و مادرم به ویژه پدرم تلاش میکردند مارا فرهنگی بار بیاورند و فرهنگ دستی در دست شعر و کتاب دارد.
در کودکی هر شعری که حفظ میکردیم جایزه ای میگرفتیم پدرم اول شعری که انتخاب کردیم را معنی میکرد و طوری توضیح میداد که ما بفهمیم و ما اگر میخواستیم جایزه بگیرم شعر را حفظ میکردیم.
کلاس دوم بود که عاشق شعر نو شدم انگار که شعر نو حرف هایی را به زبان میآورد که من نمیتوانستم بفهمم (کاملا واضح بود)
کسی که اولین بار کتاب را در دستان پدرم گذاشت برادر بزرگش بود و آن ها همه باهم عاشق شاعری بودند و نام ^اخوان ثالث^ کلاس سوم زمستانش را حفظ کردم و از آن به بعد فقط فقط شعر نو حفظ میکردم...
و هیچ کس جز دوستان و خانواده نزدیک نمیدانستند که ما این همه شعر حفظیم تا به اول مهر!
اول مهر شد و زنگ اول ادبیات داشتیم دبیر گفت هرکس شعری بخواند و سه جلسه این روند را ادامه دهد ۲۰ ادبیات در کارنامش همیشگی است و من هم که میخواستم به رویاهایم برسم گفتم من میخوانم
خواندم ،خواندم ، خواندم ، خواندم تا اینکه دیدم اسمم را دفتر صدا میزنند و این سری برای کارهای زیبام نبود
این بار دبیر ادبیات درخواست کرده بود مدرسه به من فشار بیاورد تا مشاعره شرکت کنم او میگفت حیف است (مطمئنم دروغ میگوید) اصرار کرد و من هم که در مضیقه بودم گفتم شرکت میکنم
و فردا ادبیات داریم و اولین مشاعره بین کلاسیس و من مانند خری نومید در گل گیر کرده ام و گل گیر هایم هم چو گِل وقتی آب دیدن ول شدن و من ماندم و حوضم
یادم رفت بگویم که مجبورم کردند قصه نویسی شرکت کنم