افسوس هایم با رویا هایم میجنگند.
غم هایم با لبخند هایم میجنگند
نمیدانم ها با میدانم ها میجنگند
و در آخر هیچی پوچ میماند
در دلم بهاری برفی دارم
در سرم تابستانی توفانی
توفانی،که با هر بار چرخش کلمات را در کتاب خانه های نامرتب مغزم پخش میکند
مینویسم با قلمی با جوهر خون تا شاید کلمات بهم ریخته ی مغزم مرتب شود،روی کاغذ کاهی ناب که تجربه اش از چشمان من بیشتر است.
از هر شاخه به شاخه ای دیگر میپرم،ذهنم آشفته است چون چشمان آهو ی مادر که خورده شدن کودکش را توسط گرگ دید
دلیل این همه آشفتگی چیست؟
نمیدانم،نمیدانم،نمیدانم
نمیدانم ها زندگی ام را گرفتند، شاید هارا زمین زدند و حال در حال حکومت در وجود من هستن!
نمیدانم حس عذاب وجدان چرا درون من هست؟
من که کار اشتباهی نکرده ام،من فقط در زمستانی که بوی پاییز میدهد نشستم و چشمان خیسم را روی همه زشتی ها بستم!
پس چرا آرام نیستم؟
چرا درونم دارد عذاب میکشد؟
خسته ام؟
نمیدانم
اما فقط میدانم دلم بهاری برفی نمیخواهد...
شاید دلم شجاعتی جدید میخواهد،جرئت تغییر!
دلم شجاعت طلبیدن تنهایی میخواهد
آری دلم این را میخواهد....