بوی خاک نم خورده با باد ملایمی که از طرف شرق به سمتمان میآمد ای لای درختان عبور کرد و به مشامم رسید، پرندگان با آواز رعد و رقص ابر به پرواز درآمدند و طولی نکشید که صدای آنها مانند فرمانده ای بی رحم حمله ور شد و همه ی مکان را در بر گرفت،انها پرندگان خوش صدایی مانند گنجشک و قمری نبودند آنها کلاغهایی وحشی صفت بودند،حال که میاندیشم متوجه میشوم هیچ پرندهای را به اندازه کلاغ دوست ندارم،پرندهای که هیچگاه اهلی نشد و منت غذایش را از انسان بیرحم نکشید،آنها طعم قفس را نچشیدند عوضش طعم آزادی را به زیباترین حالت ممکن با تک تک پرهای مشکی براقشان مزه مزه کردند.
صدای ساعت کاری کرد؛به خود بیایم،امشب میهمان داریم مگر میشود یادم برود باید یادبودی برای مادربزرگ بگیریم،مادربزرگی که از خود فقط کلبه چوبی قدیمی در این جنگل تیره و تار به جای گذاشته بود،عادت داشتم موقع آشپزی آهنگ گوش دهم انگار روحم را از بدنم جدا میکند و کاری میکند مانند همان کلاغها آزاد باشم چیزی که نه جسمی و نه روحی ندارمش.
پدرم همیشه میگفت رویا پردازی برای افراد بیعرضه است،افرادی که عرضه دارند آن را حقیقی میکنند آینده خوب برای افراد شجاع است نه افراد رویا پرداز که از مغز خود بیرون نمیآیند و نمیفهمند در اطرافشان چه میگذرد، فکر میکنم راست میگوید به هر حال قانون قانون جنگل است و اگر شیر در رویا بود هیچگاه سلطان جنگل نبود مگر پلنگ که همیشه در رویای ماه بود چه شد و چه کرد؟
با اینکه میدانم نباید رویا پردازی کرد اما نمیتوانم این عقیده را به مغز خود بفهمانم شب ها که میخوابم؛در فرانسه نقاشم یا گاهی در ایتالیا معمار،گاهی پروانهای زیبا و گاهی درخت تنومند سرو،دوست داشتم دختری آزاد باشم و با بندهایی از جنس نگرانی به مادرم وصل نشده بودم،آخر پدر،زمانی که نمیتوانم آزاد شوم تنها راه فرارم رویاپردازی است،فکر میکنم امشب ماه شب ۱۴ باشد کامل و بینقص مانند همان چهرهای که آرزوی داشتنش را با خود به گور میبرم. دلم نمیخواست آشپزی کنم میخواستم در جنگل در حال تفکر به آیندهای بودم که نمیدانستم میخواهم با آن چه کار کنم شاید وکیل شدم،وکیلی که بیش از هرچه به آزادی موکل خویش فکر میکرد حتی اگر حق با او نبود؛صدای خش خش کاری کرد یاد بیاورم وکیل نیستم و تنها یک دختر ۱۶ ساله در انتظار مادر و مهمانها برای پذیرایی هستم.
به دنبال منبع صدا بودم،سگ محبوبم از جنگل آمده بود تا غذا بگیرد رفتم و به او غذا دادم روی پاهایم نشستم تا غذایش را بخورد فقط ۵ ثانیه نیاز بود تا یاد آن زمان بیفتم که پدر و مادرم همراه با سگ کوچکم و خواهر بزرگترم در آپارتمان کوچک زندگی میکردم مادرم با خواندن زمزمه تکراری آشپزی میکرد و ما در انتظار صدایش تا به آشپزخانه برویم برای آنکه لذیذترین غذای ممکن را بخوریم،اما یک روز،یک روز نحس زمانی که مادرم همان زمزمه را میخواند به جای پدرم مردی در خانه را زد که خبر تصادف پدرم و خواهرم را با یک کامیون آورد هیچگاه یادم نمیرود که مادرم بیهوش شد و فقط من ماندم و آن مرد و تعدادی پلیس سه سال پیش درک از تنهایی نداشتم حال با تمام اشکهایم درکش میکنم.
خورشید غروب میکرد و من هنوز در مرکز شهر به دور از غم بودم،پدرم را کنار خود میدیدم،در آغوش مادرم بودم و میخندیدم حرارتی را احساس کردم فکر کردم حرارت آغوش مادرم است مادری که بعد از رفتن پدر دیگر دوستم نداشت صدای زوزه ی گرگها همزمان با کامل شدن ماه کاری کرد که به خود بیایم و بفهمم آن حرارت،حرارت آتش گرفتن کلبه بود،و آن درد،درد سوختگی بود؛نمیخواستم تقلا کنم همزمان با صدای زوزه گرگان،نور درخشان ماه روی آتش مهیب میتابید و برف نرم زمین را برای زمستان آماده میکرد صدای شیونهای مادرم کاری کرد چشمانم را ببندم اشکی بریزم و بخندم که هنوز هم دوستم دارد
عالی بود🌷