ویرگول
ورودثبت نام
الف به توان ۲
الف به توان ۲دلیل زنده بودنم در این دنیا چیست؟دنبال یافتن جواب این سوالم!(زندگی‌نامه الف به توان دو)
الف به توان ۲
الف به توان ۲
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

می‌خواهم از افسردگی بیرون بیام(روزمرگی الف به توان دو)

پارت ۱:

درحالی که زیر دوش شکسته حمام می‌کردم و قطرات گرم اب روی پوست چرب سرم فرود می‌امدند خودم را در آینه تماشا کردم.هفت روز است که نه خود را در اینه نگاه کرده بودم و نه هم به خودم فکر کرده بودم.

اجزای صورتم را بررسی کردم؛زیر چشمم گود رفته.پوستم نیاز به اصلاح و پاکسازی دارد.لب هایم ترک خورده اند و پشت لبم کمی سبز شده است.به بدنم نگاهی انداختم شکمم برآمده .یک سال می‌شود که ورزش درست حسابی نداشته ام.

چندماه پیش،دکتر بهم هشدار داد: ورزش کن‌کبدت چرب نشود...من تنها چند روز در خانه حلقه دور کمر کار کردم،تعدادی پروانه و طناب زدم و بیخیال شدم...

چند مدت بعد با همسایه هایم پیاده روی را شروع کردم اما خیلی زود رهایش کردم.انگشت پای راستم تیرماه شکسته بود،گاهی موقع پیاده روی احساس درد می‌کردم.پیاده روی را کنار گذاشتم که یک نوبت برای دکتر ارتوپد بگیرم و از سلامت پایم مطمئن شوم. بعد به پیاده روی برگردم...ولی من هرگز نه نوبت گرفتم و نه دکتر رفتم و... پیاده روی هم رفت به سلامت!

شیر اب را می‌بندم و به اینه نزدیکتر میشوم دهنم را باز می‌کنم.دندان هایی که نیاز به ترمیم دارند را نگاه‌‌می‌کنم مدتی است من مسواک زدن را هم جدی نمی‌گیرم.یک شب مسواک میزنم دو شب نه!

مسواکم رابرمیدارم کمی رو دندان‌هایم می‌کشم.دهانشویه می‌کنم و از حمام بیرون می‌آیم.

سراغ کشو می‌روم،شانه را برمیدارم.نگاهم به قوطی ماسک مو می‌افتد.هنوز پر است...اخرین باری که ماسک مو زدم کی بوده؟!نمیدانم!!!

در قوطی را باز می‌ کنم و روی موهایم میکشم.وقتی از شانه زدن موهای نسبتا کوتاهم فارغ می‌شوم تیشرت سرمه ای ام را که سنجاقکی روی ان گلدوزی شده را تن می‌کنم.شلوار راحتی مشکی می‌پوشم.به خودم در اینه نگاه می‌کنم.رنگ و رویم برگشت!

رنگ و رویم برگشته است.رژلب قرمزی برمیدارم و روی لب هایم می‌کشم.سرمه در چشم می‌گذارم و به این فکر می‌کنم مدتی است من خودم را در اینه نگاه نکرده ام...مدتی پیش....مدتی پیش از مرگ عمه ام...

از خودم می‌پرسم اینقدر از خودم دلگیر بوده ام؟

مرگ عمه ام برای یک‌هفته است اما این سر و وضع من مال یک هفته و دو هفته نیست.مال چند هفته است و این احساس به درد نخوردن،اتفاق جدیدی نیست!

به اطرافم نگاه می‌کنم...لباس های کثیف کل اتاق رو پر کرده،هال به‌هم ریخته و اشپزخونه پر از ظرفهای نشسته است.به پروژه های نیمه تمامم فکر می‌کنم؛اهدافی که هرگز جلوی شان علامت تیک ندیده اند و تصمیماتی که هیچوقت به مرحله اجرا نرسیده اند.

احساس پوچی و به دردنخوری را درون خودم حس می‌کنم...

از خودم می‌پرسم اگر هیچ کار خدا بیهوده نیست و همه اتفاقات جهان هدفدار هستند،پس هدف از خلقت من چیست؟

دلیل زنده بودنم و نفس کشیدنم چیست؟شاید برای رهایی باید جواب این سوالم را پیدا کنم!شاید هم باید قبل از فرارسیدن مرگم باید دلیلی برای زنده بودنم پیدا کنم!


الف به توان دو
۱۲ اسفند ۱۴۰۱



افسردگیورزشمرگروزمرگیزندگینامه
۱۹
۳
الف به توان ۲
الف به توان ۲
دلیل زنده بودنم در این دنیا چیست؟دنبال یافتن جواب این سوالم!(زندگی‌نامه الف به توان دو)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید