ویرگول
ورودثبت نام
الف به توان ۲
الف به توان ۲دلیل زنده بودنم در این دنیا چیست؟دنبال یافتن جواب این سوالم!(زندگی‌نامه الف به توان دو)
الف به توان ۲
الف به توان ۲
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

هنوز که کاری نکرده ام(روزمرگی)

۱۳ اسفند ساعت ۱۹:۳۹

تو دستشویی نشسته ام.به افتابه سبز روبه رویم خیره شده ام و در فکرهایم غرق شده ام.فکرهایی که جز گذشته،چیز دیگری مرور نمی‌کند...شاید چون از آینده می‌ترسم.زندگی همه‌ی ما عوض شد.شاید من نمی‌خواهم قبول کنم که مرگ عمه ام زندگی پدرم،زندگی مادربزرگم،زندگی دختر عمه ام و زندگی عمو که عمه ام جانش بود را تغییر داده است...نمی‌خواهم به اینده ای که غم در دل پدرم پیله کرده را تصور کنم.اصلا نمی‌توانم به فردا فکر کنم.من هنوز ناخوداگاه برای خوب شدن حال عمه ی‌مریضم دعا می‌کنم.

به خودم می‌ایم نباید بحث دعا را در دستشویی پیش بکشم.کمی احساس عذاب وجدان می‌گیرم.شیر اب را باز می‌کنم و...

احساس سردرد می‌کنم.صدای قل خوردن اب در کتری می‌شنوم اما حال ندارم از جایم بلند شوم.سردردم شدیدتر می‌شود.از جایم بلند می‌شوم.به آشپزخانه می‌روم.حالم بدتر می‌شود.دیدن این‌همه زباله و ظرف‌های کثیف حالم را بدتر می‌کند.انگار کسی غیر من قرار نیست این‌ها را جمع کند.چشمم به کتری می‌افتد.الان یادم می‌افتد که من کتری را نگذاشتم.کار میم جانم است.روی کابینت کیسه آب گرم گذاشته است.اب را در کیسه می‌ریزم و زیر بغل می‌گیرمش.در یخچال باز می‌کنم چی بخورم که سردردم بهتر شود؟چشمم به یک موز مانده می‌افتد.موزی که پوستش دیگه زرد نیست.ان را برمی‌دارم و به سمت اتاق می‌آیم. دراز می کشم و کیسه ابگرم را زیر تیشترم‌می‌گذارم.


خانه هنوز به هم ریخته است.قبل از ظهر امروز کلی با خودم تکرار کرده بودم که از تو حرکت،از خدا برکت ولی نتوانستم کار خاصی کنم.تنها کاری که کردم پختن یک ماکارونی بدمزه که اصلا به ماکارونی های من شبیه نبود.اقای میم جانم کلی سالاد درست کرد.ماکارونی رو با سس خوردیم.سس فلفلش زیاد کردیم تا بدمزه بودنش حس نشود.بهرحال سیرمان کرد همین کافی‌ست.

اقای میم برایم فیلمی پخش کرد.کمی خندیدم.کنار میم روی تخت دراز کشیدم.میم خوابش برد ولی من درحالی که به سقف خیره شده بودم از خودم پرسیدم:یعنی من به چه دردی ‌می‌خورم؟هدف خلقت من چیه؟منم قراره بمیرم.همه می‌میرند اما...اما نمیشه که اینجوری باشه.نمیشه که بی‌هدف زنده باشم.دلیل زنده بودنم رو باید پیدا کنم...دوست ندارم به درد نخور باشم...ولی من به چه دردی می‌خورم؟از روز مرگم خبر ندارم شاید امروز باشه شاید فردا.شاید بعد ده سال شایدم صد سال دیگر...دوست ندارم به دردنخور بمیرم.

خوابم برد.خواب دیدم من و دخترعمه ام مدرسه رفته‌ایم.جلسه اولیاست.مادرم و عمه ام امده اند مدرسه.عمه ام مرا در حیاط مدرسه می‌بیند و می گوید حواست به دخترعمت باشه.منم چشم میگم.از خواب می‌پرم...هوا تاریکه.میم کنارم خوابه.پشتم را بهش میدهم و فکر می‌کنم من و فا که اصلا مدرسه مان مشترک نبود...تو این فکرها بود که بوسه ای روی شانه ام حس می‌کنم...ناگهان دلم بغل خواست.گرمای بدن دیگری را خواستم.بهش نزدیک می‌شوم و می‌گذارم بغلم کند.نمیدانم چه مدتی در بغلش بودم ولی همین باعث شد بتوانم در نهایت از تخت بیرون بیایم و موهایم را شانه کنم.

ولی همچنان خانه و من بهم ریخته است.اقای میم از خانه بیرون رفت.فکر کنم رفت خرید‌های لازم را انجام بدهد.

دوروز است به خانه ی مادربزرگم نرفته ام.دلم می‌خواهد تنها باشم.انجا که هستم حس می‌کنم حق ندارم غمگین تر از فا و مادربزرگم باشم.من که همیشه کنارعمه ام نبودم.من روز عروسیم به دیدن عمه ام که توان راه رفتن نداشت نرفته ام.بعد ازدواجم اینقدر درگیر زندگی زناشوییم شدم که نتوانستم زیاد ببینمش.من حق ندارم اندازه بقیه غمگین باشم...وقتی خانه ی مادربزرگم هستم نمی‌توانم بابت خودم غصه بخورم.نمی‌توانم بابت زندگیم غصه بخورم.نمی‌توانم به اینکه ادم به دردنخوری و دردسرسازی هستم فکر کنم.

گوشی ام زنگ می‌خورد.داد می‌زنم:بسه.بسه زنگ نخور.طرف گوشی همراهم می‌روم که صداش قطع کنم.مادرم زنگ می‌خورد.عصبانیتم فروکش می‌کند.جواب می‌دهم.نمی‌توانم مثل گذشته وقتی عصبانی ام بهش بگم:بهم زنگ نزنید.تو حال خودم ولم کنید...نمی‌تونم اینجوری بهش بگم.با اینکه بازم دلم میخواد تو حال خودم بمونم ولی نمیتونم بعد از مرگ عمه ام این را بگویم.ارزوی دخترعمه ام این است که مادرش دوباره بهش زنگ بزند یا صدایش کند...من نمی‌توانم قدر این نعمت را ندانم...مادرم حالم را می‌پرسد:بهش می‌گویم خوبم و از دل‌نگرانی درش میارم...

گوشی را پرت می‌کنم.حالم از خودم بهم می‌خورد که برای هیچکس خوب نبودم.نه برای پدرومادرم دختر خوبی بودم،نه برای برادرهایم خواهر خوبی.نه همسری دلربا هستم و نه دوست باوفایی برای دوست‌هام.

علاوه بر همه این‌ها،هیچ کاری را به پایان نرسانده ام،تو هیچ زمینه ای موفق نشده ام.نمی‌توانم از ویژیگی های خوبی برای توصیف خودم استفاده کنم.

می‌خواهم کاری کنم ولی نمی‌توانم.

کمک.کمک.کمک....این صدایی که درونم خفه شده است...از دهنم در نمی‌اید و اصلا نمی‌دانم باید از کی کمک بخواهم.حتی شک دارم که باید درخواست کمک کنم.نمی‌دانم چی درست است چی اشتباه ولی خودم تنهایی نمی‌توانم.نمی‌کشم.دارم غرق می‌شم:کمک


ساعت ۲۰:۰۸

۱۳ اسفند ۱۴۰۱

عذاب وجدانافسردگیروزمرهمرگزندگینامه
۱۱
۱
الف به توان ۲
الف به توان ۲
دلیل زنده بودنم در این دنیا چیست؟دنبال یافتن جواب این سوالم!(زندگی‌نامه الف به توان دو)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید