علی حیدری
علی حیدری
خواندن ۱۵ دقیقه·۴ سال پیش

مصائب چاقی من؛ به بهانه کتاب هنر چاق بودن


کتاب هنر چاق بودن رامبد خانلری

بهانه‌ی نوشتن این مطلب برخورد با کتاب «هنر چاق بودن» رامبد خانلری هست. رامبد خانلری نویسنده‌ای هست که زمانی بسیار چاق بوده و حالا بسیار لاغر شده. اثری که چاقی روی رامبد خانلری گذاشته اصلا مانند تصویر بهنام بانی شیرین و خواستنی نیست، اگرچه که ما در مورد خود بهنام بانی هم نمیدونیم که واقعا نسبت به چاقیش چه احساسی داره؟

رامبد خانلری سعی میکنه تو کتابش تصویری از گذشته‌ی چاق خودش و برخورد مردم و محیط با خودش بگه. مثلا یک جا اینطوری میگه: «تجربه سوار شدن به هواپیما برای من بسیار ناخوشایند بود، کمربند بسته نمی‌شد و موقع سرو غذا نمی‌تونستم میز رو باز کنم چون شکمم اجازه نمی‌داد. (نقل به مضمون)



با چنین مقدمه‌ای من میخوام داستان همزاد چاقم رو برای شما روایت کنم همزادی که عین یک سایه پا به پام می‌اومد و بر زندگیم حاشیه می‌انداخت. حاشیه‌ای که پررنگ‌تر از متن می‌شد و در زمان چاق بودن زمینه‌ی زندگی من رو تغییر می‌داد. برای خیلی از افراد چاق، چاقی مثل طلسم میمونه. طلسمی که شاهزاده رو به دیو تبدیل کرده و باعث شده نتونن زندگی دلبرانه‌ای داشته باشند.

برای من چاقی مثل مادربزرگ پیریه که آهسته راه میاد و اگر من هم پا به پاش بخوام بیام کلی زمان و فرصت رو تو زندگیم از دست میدم. با این حال نمیتونم قدم تند کنم و اون رو جا بگذارم چون خیلی از خاطرات تلخ و شیرین من با اون رقم خورده! چاقی حق به گردن من داره!

مامان خانوم و خاله خرسه!

بچه که بودم مادرم در حقم لطف مضاعف میکرد و خاله‌ی من هم بود! خاله خرسه! مادرم برای اینکه من رستم بشم! پهلوون بشم، غذای زیادی به من میداد و در همون حین که من لقمه‌های غذا رو پس میزدم داستان خاله پیرزنی رو برام تعریف میکرد که حین سفر به تور یک گرگ خورده بود و به گرگ گفته بود: آقا گرگه من که لاغر و استخونم بگذار برم خونه‌ی دخترم «چاق بشم، چله بشم، بعد میام تو من رو بخور». نهایتا خاله پیرزن از سفر برگشت و چاق هم نشد. ولی من چاق و چله شدم! پهلوون که نه ولی پهلوون پنبه و تپلی شدم!

چاقی و مدرسه

این چاق شدن مصادف شد با دوران مدرسه! اگرچه که من چاق الکی نبودم! چاقی نبودم که شما رو یاد ژله بندازه! چاقی بودم که فیلم بروس‌لی میدید و وقتی بروس‌لی داد میزد که: «اوداااااااااا» انگار که مسابقه‌ی «اودا» گفتن باشه من هم داد میزدم «اودا» و این کلمه رو بیشتر میکشیدم تا به خیال خودم از بروس‌لی یه توی تلویزیون که حالا به جای زل زدن به من میرفت سمت یک بازیگرِ توی فیلم تا دخلش رو بیاره، کم نیارم. ناگفته نماند همزمان تکواندو میرفتم و بعدش تو همان باشگاه ژیمناستیک کار میکردم. وقتی با وزن نزدیک ۵۰ کیلو که برای یک بچه ۷ ساله واقعا زیاد بود پشتک میزدم، زمینِ زیر پام میلرزید و بچه‌های متعجبی رو میدیدم که بلند، بلند میخندیدن. تعجبشون دلگرمم میکرد و خندشون اگرچه برام خوشایند نبود ولی ناراحتمم نمی‌کرد و حتی گاهی خودمم از خنده‌ی اونها میخندیدم.

اما چرا من این همه ورزش میکردم و باز چاق بودم؟ آیا مشکل تیروئید داشتم؟ خیر! مادرم که خودش من رو گذاشته بود باشگاه، وقتی میومد دنبالم احساس میکرد که حالا وقته آبیاری گیاهی هست که کاشته! اصلا یادش میرفت که انگیزه‌ی اولیه‌ی من برای حضور در باشگاه لاغری بوده. اینه که بلافاصه من رو میبرد عصرونه یک هویج بستنی و دو سیخ کوبیده با سنگگ میداد تا جون و قوت بگیرم و حالا که توی ژیمناستیک نادیا کومانچی نمی‌شم، حداقل رستم بشم. پهلوون بشم. پهلوون هم اگه نشد پهلوون پنبه بشم!


معاشرت با مرده‌های توی گور!

رفتم مدرسه تا قبل از اون حضور اجتماعی من که کم هم نبود، توی باشگاه، کوچه و بین فامیل بود. مدرسه که رفتم آدم‌های جدید چیزهای جدیدی میگفتن: چاقالو، خیکی، خپل، بشکه... و هر چی میرفتیم سال بعد، فراوانی این الفاظ بیشتر میشد. راهکار من برای مواجه با این ناسزاها سکوتی غمگینانه بود و وقتی مادرم به راز دلم پی برد، بنا شد راهکارهای اون رو پی بگیریم: مادرم گفت هر وقت بهت گفتن: چاقالو، خیکی، خپل، بشکه... تو هم بگو مرده‌ی تو گور، لاغرمردنی، لاغرو! استخون! در واقع مادرم موضوع رو تبدیل کرد به یک گزاره جبری که اگر X آنگاه Y؛ اگر گفتن چاقالو، آنگاه بگو لاغرو!

این راهکار مادرم خیلی جواب داد و باعث شد من به خاطر حاضرجوابیم از اون بچه‌ها کتک بخورم. توی همون عوالم بچگی از خودم میپرسیدم: چرا وقتی اون‌ها به من میگن: چاقالو، من اونها رو کتک نمیزنم ولی وقتیکه من در جواب اونها میگم: لاغرو، اونها من رو کتک میزنند؟ مگه نه اینکه چیزی که عوض داره گله نداره؟! بعدا فهمیدم زیاد روی منطق و درک اون بچه‌ها حساب کرده بودم و معلوم شد که هیچ‌کس توی اون مدرسه تا حالا این ضرب‌المثل به گوشش نخوزده. خب آخه اصلا چرا یک بچه ۷ ساله باید بدونه ضرب‌المثل «چیزی که عوض داره گله نداره» چیه؟!

مادرم وقتی اومدم خونه و گفتم کتک خوردم، دماغش قرمز شد! توی خانواده‌ی مادری من که از قضا همشون پوستی بسیار روشن دارن، وضعیت ژنتیکی اینطوریه که وقتی عصبانی میشن اول دماغشون قرمز میشه، بعد یواش یواش این قرمزی به گونه‌ها میرسه و قرمز شدن کل صورت به این معنیه که «خدا باید به خیر کنه!»

مادرم کل صورتش قرمز شده بود! گفت فردا میام مدرسه و خدمت اون بچه‌هه میرسم! فرداش اومد مدرسه و رفت دفتر مدیر و گفت که فلانی و فلانی بچه من رو مسخره میکنن و کتکش هم زدن! مدیر اون بچه‌ها را خواست و لفظا اون‌ها رو توبیخ کرد. مادرم به مدیر گفت: «همین؟!» مدیر نگاهی حاکی از تعجب به مادرم انداخت و به صورت سرسری گوش اون بچه‌ها رو کشید و خطاب به اونها گفت: «بار آخرتون باشه از این غلط‌ها میکنیدا!» مادرم عین کسی که بشقابش رو گرفته باشه تا غذا بریزن واسش و از کم بودن غذای ریخته شده ناراضی به نظر برسه گفت: «آقای مدیر همین؟!!»... مدیر گفت «لا اله الی الله» و این رو جوری گفت که «لا» آهسته‌ترین طنین رو داشت و به «الله» که رسید همه فریادش رو میشنیدن که داشت مادرم رو به بیرون هدایت میکرد....

مادرم کوتاه نیومد. اهل نیمه‌تموم گذاشتن ماموریتش نبود. «زنگ آخر» که شد وایستاد بیرون مدرسه. اون بچه‌ها رو جدا کرد و یک پس‌گردنی و یک نیشگون درشت از اونها گرفت. اون بچه‌ها گریه‌کنان رفتند، فردای اون روز وقتی من داشتم از مدرسه بیرون میومدم آدم بزرگ‌های خشمگینی رو دیدم که کنار اون بچه‌ها ایستاده بودند. این گوش به زنگی من باعث شد غافلگیر نشم. ولی اهمیتی نداشت چون وزن بالام اجازه‌ی فرار از دست اونها رو نمیداد.

این شد که برگشتم مدرسه و رفتم اتاق مدیر و در زدم. مدیر گفت: «بله؟» گفتم: «آقا اجازه حیدریم!» مدیر گفت: بیا تو بچه ببینم چی میگی؟

رفتم تو و قیافه‌ی مدیر رو دیدم که با قیافه‌ی اخم‌آلودی نگاه میکنه. گفتم: آقا اجازه مادر فلانی و فلانی اومدن جلو مدرسه و میخوان ما رو کتک بزنن. مدیر با تعجب توام با غیظ گفت: یعنی چی؟ چرا؟! گفتم: چیزی که عوض داره گله نداره! (این ضرب‌المثل تو دهنم افتاده بود و وقت و بی‌وقت ازش استفاده میکردم.) مادر ما اونا رو کتک زد اونا هم میخوان ما رو کتک بزنن! مدیر زیر لب چیزی زمزمه کرد و در حالی که حالا عصبانی به نظر می‌رسید گفت: اگه اینطوره برو کتکت رو بخور و بعد هم از تو پیاده‌رو برو سمت خونه! مگه نمیگی چیزی که عوض داره گله نداره؟! من که هر چی در مقابل هم‌سن و سالهای خودم بی سر و زبون بودم، در مقابل بزرگترها حاضرجواب میشدم گفتم: آقا ما حرفی نداریم ولی این باعث میشه مادر ما دوباره بیاد سراغ شما و ما نمی‌خوایم شما ناراحت بشین!

مدیر که حالا خندش گرفته بود سرش رو چند بار تکون داد، تلفن زد و ناظم و خبر کرد تا با من بیاد جلوی در تا بلکه خطر از سرم بگذره!

اون خطر گذشت ولی وقتی سال بعد رفتم کلاس دوم هنوز چاق بودم و بچه‌ها هنوز این رو یادآوری میکردند! دوباره شروع شده بود: چاقالو، خیکی، خپل، بشکه... مشکلی که اضافه شده بود این بود که سر زنگ ورزش من رو بازی نمی‌دادن و زمانی که از بوفه ساندویچ میگرفتم اینقدر اذیت میکردن که ساندویچ کوفتم میشد!

این بار مثل یک دانشمند عمل کردم! با خودم فکر کردم اون دفعه به مادرم گفتم اونطوری شد. این دفعه به پدرم بگم ببینم چجور میشه؟!

حرف زدن با پدر من در اون برهه نیاز به شجاعت داشت! به خصوص برای یک بچه ۸ ساله. پدرم موهایی آلمانی شبیه لوتار ماتییوس و سیبیلی شبیهه رودی فولر داشت و عینکی با فریم خیلی بزرگ. در واقع اگه بخوام جوری توضیح بدم که دوزاری‌تون بیفته باید بگم پدرم از مدیرمون مدیرتر بود و احتمالا میتونست مدرسه رو عین یک پادگان اداره کنه جوری که هیچکی جیکش در نیاد! از چشماش آتیش شراره می‌کشید و از سیبیلش خون میچکید!

به پدرم گفتم: پِ در؟!! و سعی کردم سرم رو جوری بالا بیارم که یکهو باهاش چشم تو چشم نشم. پدرم به من نگاه کرد و وقتی دید چیزی نمی‌گم، مثل خواننده‌هایی که کلا توی گامهای بالا میخونند و صداشون همیشه تو اوجه، یکهو داد زد: خب چیه بچه مرده؟!!

من در حالی که سعی میکردم دست و پام رو گم نکنم گفتم: بابا بچه‌ها من رو مسخره میکنن و بعضا کتکم هم میزنن!

بابام گفت: خب؟!!! ناراحتی؟

گفتم: خب معلومه!

گفت: میدونی من اضافه‌کاری میگیرم تا بتونم تو رو بفرستم کلاس تکواندو؟ وانگهی! فکر میکنی من چرا تو رو میفرستم کلاس تکواندو و نه مثلا گلدوزی؟

دستی به سرم کشیدم و گفتم: خب گلدوزی مال دخترهاست! تکواندو مال پسرا!

گفت: تا حالا دیدی خواهرت از این گلایه‌ها داشته باشه؟ نه! چون این داستانها مال پسراست من گذاشتمت کلاس تکواندو که بتونی از خودت دفاع کنی. مگه الان کمربند سبز نداری؟

گفتم: چرا

گقت: بزنشون بچه! بزنشون حیف نون! بزن که صدای سگ بدن! حمله کن به گنده‌ترینشون یا میخوری یا میزنی. اگر زدی که دیگه هیچکی مزاحمت نمیشه! اگر خوردی هم چون با گنده‌ترینشون دعوا کردی دیگه ضعیف‌ترها حداقل مزاحمت نمیشن! گرچه تو با این وزن و ۳ سال کلاس تکواندو باید گندشون رو هم بزنی وگرنه حیف نونی و من نون مفت ندارم که به تو بدم. اگر یک بار دیگه بیای بگی کتک خوردم دیگه نمی‌گذارم کلاس تکواندو بری.

روز بعد من رفتم بچه‌ی شرور کلاس سومی رو زدم. تصور کردم توی باشگاهم و داور اجازه‌ی مبارزه را صادر کرده. تو ذهنم رنگ شروع مبارزه نواخته شد. از بروس‌لی و امام علی مدد گرفتم. فریاد زدم: «اوداااااااااا!» اول یک دولیا چاگی، بعد یک ضربه‌ی چرخشی و نهایتا یک فیلیپنی نمایشی که به طرف نخورد! بعد از اون تکواندو رو بی‌خیال شدم چون توی تکواندو اجازه‌ی استفاده از مشت وجود نداره! به جاش سعی کردم از اندک چیزهایی که از کاراته بلد بودم استفاده کنم. مشت‌ها رو ول می‌دادم و وزن زیادم رو همراه خشمم می‌گذاشتم پشت هر مشت! وقتی برای اولین بار گریه‌ی اون بچه‌ی شرور سال بالاتری رو شنیدم، زنگ پیروزی تو ذهنم نواخته شد و فهمیدم که طاق مشکل رو به زمین کوبیدم!

خب غیر از مسئله‌ی بچه‌های مدرسه و اذیت و آزارهاشون چاقی مصائب دیگه‌ای هم داشت که البته چندان دندون‌گیر نبودن. مثلا وقتی میرفتیم لباس بخریم اونقدر باید میگشتیم که خودِ خریدن لباس باعثِ چند کیلو لاغری میشد! و مسائل ریز و درشت دیگه. با همه‌ی این حرفها میخوام شما را به چشن تولد ۱۲ سالگیم دعوت کنم. روزی بود مثل همه روزهای عادی و بدون هیچ جشن تولدی. داشتم از کلوپ پلی استیشن برمیگشتم که پام گیر کرد به ناهمواری زمین و تالاپی افتادم زمین. عصبانی و در حالی که تنه‌ی خودم رو به زحمت بلند میکردم زیر لب گفتم: «اصلا چرا من پلی‌استیشن ندارم؟!»

این سوال رو از مادرم هم پرسیدم. مادرم گفت: خب سِگا داری به جاش. گفتم: سگا به درد نمیخوره مال بچه‌های ۶ سالست! مشخص بود که از طریق مادرم به جایی نمی‌رسم. ناگفته نمونه که من خودم پول داشتم منتاها ارزیابی اقتصادیم از پرداخت پول توسط خودم این بود: «حیف پولِ نازنینم که واسه پلی آستیشن بدم!»

باید داستان رو به پدرم میگفتم. پدرم داشت ناخون پاش رو میگرفت و نوبت پای چپش رسیده بود. چهارزانو نشسته بود وپاشنه‌ی پا رو داده بود بالا تا به انگشتهای پا تسلط بیشتری بیشتری داشته باشه.

گفتم: «بابا» و ادامه‌ی حرفم رو خوردم. پدرم در حالی که سعی میکرد ناخون رو از گوشه یا ته نگیره بدون اینکه سرش رو بالا بیاره گفت: «هان؟»

تمام جراتم رو تو وجودم جمع کردم و گفتم: بابا این تابستون برام پلی‌استیشن میخری؟ یکهو سرش رو آورد بالا و در همون حال ناخونِ انگشت شست رو گرفت و... از ته گرفت! سریع فرار کردم.

نتیجه‌ی نهایی با وساطت مادرم این بود که اگر تا ۲ ماهِ باقی‌مونده تا تابستون بتونم ۵ کیلو کم کنم، برام پلی‌استیشن خریده میشه وگرنه که باید خوابش رو ببینم! به‌علاوه پدرم تکلیف کرده بود که پنج‌شنبه و جمعه باید با خودش برم ورزش و توی این مدت شامِ مثلِ آدمیزاد نخورم: منظورم از شامِ مثل آدمیزاد، قیمه و قرمه و فسنجونه و نه مثلا هویجه پخته و کدو با ماست کم چرب و یک تیکه نونِ جو! چون این غذاهای آخر اتفاقا مجاز بود که میخواستم صد سال سیاه مجاز نباشه البته!

بله! هرچه که بود در این مدت من به لطف پیاده‌روی‌های آخر هفته با پدرم تمام پارک‌های تهران، کوه و کمر و دربند و درکه، جمشیدیه وتوچال، شیرپلا، کلک‌چال و پلنگ‌چال رو یاد گرفتم به این امید که روز اول تیر برم روی ترازو و رستگار بشم. اول اردیبهشت من ۸۸ کیلو بودم و اول تیر باید حداکثر ۸۳ کیلو میشدم و به قول پدرم ۵۰ گرم بیشتر هم قبول نبود.

روز‌ها می‌گذشت و به روز سرنوشت اول تیر نزدیک میشدیم. من در این مدت اصلا روی وزنه نرفتم تا دچار استرس نشم. خلاصه‌ی احساسم این بود که سبک شدم ولی نه اونقدرها! مشکل باز هم مادرم بود و وعده غذایی ناهار. مادرم ناهار رو که یک غذای برنجی بود می‌آورد و مطابق رژیم برای من کم می‌ریخت. بعد مثل اینکه عذاب وجدان گرفته باشه میگفت: آخی! شامم که چیز آنچنانی‌ای نداری! این غذام که واقعا کمه. بیشتر واسه یک گنجشک خوبه. بعد در حالی که به بشقاب من نگاه میکرد و نگاهش رو به سمت دیسِ غذا کج میکرد، میگفت: حالا این رو بخور اگه سیر نشدی یک کفگیر دیگه برات میریزم!

اذعان میکنم که اگه من گنجشک بودم با این توصیفات مادرم احساس میکردم غذام کمه و اگر مادرم شرح وظایفی مانند شیطان رجیم داشت باید بگم حقا که به وظایفش عالی عمل میکرد. این بود که اگر من در روزهای پیش از این ماراتن نفسگیر ۲ کفگیر غذا میخوردم و در این مدت، رژیمم یک کفگیر رو ایجاب میکرد، من تمام اون ۲ ماه ۳ کفگیر ناهارم بود. تازه این رو هم در نظر بگیرید که مادر من نوشابه، مالشعیر و ماکارونی رو اصلا چاق‌کننده نمیدونست و من هم به تبعیت از اون در خوردن اونها خودم رو محدود نمی‌کردم.

اول تیر شد! رفتم روی ترازویی که پدر و مادرم به اون خیره شده بودند. ترازو همون ۸۸ کیلو رو نشون داد! چه خفتی! من استرس داشتم که نکنه مثلا ۸۳ کیلو و ۵۰ گرم باشم و پدرم به خاطر این ۵۰ گرم زیر بار نره! نگو ۵۰ گرم هم توی این ۲ ماه و این همه کوهنوردی کم نکردم. مادرم که خندش گرفته بود به پدرم گفت: حالا پلی‌استیشن که قسمت نشد ولی برای اینکه از بچه قدردانی بشه یک پیتزا براش بخر! من در حالی که زیر لب به ضمیر نامشخصی فحش میدادم به اتاقم رفتم... این پروژه شکست خورده بود.

بزرگساله ۱۸ ساله

خونه‌ی جدید. باشگاهی در نزدیکی به نام بولینگ عبدو که من اون موقع فکر میکردم هنوز مال باشگاه پرسپولیسه و هدفونی که توی گوشم آهنگی از یک گروه راک که هر چی فکر میکنم اسمش یادم نمی‌یاد رو فریاد میزد. من اونجا میرفتم استخر ولی از اونجایی که آدم کنجکاوی هستم سرکی به باشگاه بدنسازی و بعد ایروبیکش هم زدم. نهایتا تصمیم گرفتم ۶ ماه شب و روزم رو توی بولینگ و توی استخر و بدنسازی و سالن ایروبیک بگذرونم.

چجوری بگم. این یک تصمیم ورزشی اصلا نبود بلکه ملغمه‌ای از عصیان جوانی، علاقه پیدا کردن به موسیقی راک، خشم و عصبانیت و روحیه‌ی ضدخانواده و ضد اجتماع من در اون برهه بود که از این طریق حالت پاستوریزه پیدا میکرد. در حقیقت من وقتی رو تردمیل باشگاه با ۱۴۰ کیلو وزن ۲ ساعت میدویدم و از توی آیینه‌ی روبروی تردمیل، تعجب بچه‌های باشگاه رو میدیدم اصلا اون حالی رو تجربه نمیکردم که توی ۱۲ سالگی توی سراشیبی توچال باهاش مواجه شده بودم. حالِ ۱۸ سالگی من یک جور دعوا بود با همه و من وقتی هدفون در گوش روی تردمیل میدویدم حال همون پسر بچه‌ی کلاس دومی رو داشتم که رفت بچه‌ی شرور کلاس سومی رو عین سگ زد و بعد یک نفس عمیق کشید.

همین بود که اگر کسی میومد کنار تردمیل و میگفت «آقا چه خبرته! تردمیل ۲۰ دقیقس نه دو ساعت! و بعد ادامه میداد: همه‌ی عرقت هم که ریخته رو دستگاه» احتمال اینکه اون رو همون شرور کلاس سومی ببینم بسیار زیاد بود!

۶ ماه گذشت و من نمیدونم حین ورزش چند صد آهنگ و چند صد ساعت موسیقی راک گوش دادم و چند لیتر عرق ریختم. در ۶ ماه ۸۰ کیلو کم کردم و در بولینگ عبدو شهرتی بهم زدم. بلاخره گوریل اومده بودم و گنجیشک میرفتم! چنین چیزی توی کارتون دیجی‌مون هم کم اتفاق میفتاد! بعد از این به سرم افتاد که خورد خورد توی خونه یک باشگاه برای خودم درست کنم. اولین وسیله تردمیل بود و به تدریج تکمیل میشد.

توی این فرایند من چند اشتباه وحشتناک داشتم که بعدا بسیار به ضررم تموم شد و خب طبیعی بود چون من نیومده بودم ورزش کنم. اومده بودم دق دلیم رو سر این دستگاه‌ها خالی کنم. مثلا نباید با اون وزن بالا کار رو با تردمیل شروع میکردم. این به زانوم آسیب زد. وزن کم کردن افراطی باعث شد که پوستم خط بیفته و موهام سفید بشن. انجام هیجان‌زده‌ی حرکات پرس پا و کول، باعث شد رباط پا و مهره‌ی گردنم دچار مشکلاتی بشه و گوشم به علت گوش دادن موسیقی زیاد با صدای بلند اون تیزی گذشته رو از دست داد.

من نهایتا توی بیست و چند سالگی برای خودم پلی‌استیشن خریدم و سرجمع ۱۰ ساعت هم باهاش بازی نکردم. خرید پلی‌استیشن توی اون سن مثل خوردن غذایی بود که مدتهاست از دهن افتاده...




در یک جمع‌بندی راجع به چاقی و لاغری باید بگم: مسیر از چاقی به لاغری لزوما مسیر ورزش و تغذیه و رژیم نیست. در واقع این لایه‌ی سطحی ماجراست. اینطور نیست که یک دوچرخه ثابت بگیری و یک رژیم از دکتر کرمانی و بعد لاغر بشی. وقتی میخوای لاغر بشی انگار یک آدم بی‌بند و باری هستی که حالا میخواد پدر مقدس و تارک دنیا بشه! یا معتادی که میخواد ترک کنه. مسئله سر «نفسه» سر پرهیزگاریه. توبه میکنی از پرخوری و تنبلی و قسم میخوری هیچ‌وقت این توبه رو نشکنی.

اینطوری لاغر شدن یک چاق یک جور تجربه‌ی شبه‌مذهبی میشه براش. رعایت بایدها و نبایدهای برای همیشه مشخص میکنه که اصول این مذهب چیه. نباید غذا زیاد بخوری و باید تحرک بدنی زیادی داشته باشی. نه یک ماه، نه ۲ ماه. واسه همیشه. مثل کشیش کاتولیکی که هیچ‌وقت نتونه ازدواج کنه...



شما میتوانید مطالب بیشتری را در سایت «بکوش» مطالعه بفرمایید.

رژیم لاغریتناسب اندامچاقیتوسعه فردیرسیدن به اهداف
ایده‌پرداز، روانشناس، نويسنده و استراتژيست كسب وكار. من در زمینه‌های روانشناسی، سرمایه‌گذاری، کسب‌وکار، بازاریابی، نویسندگی و محتوا می‌نویسم. سایتم: aliheidary.ir
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید