در نوشتار از کوه قاف تا نوک بینی(قسمت اول) گفتم که باید تا حد امکان از کلیگویی در مورد معنای زندگی پرهیز کنم و تکلیف خودم را با «معنا»، «زندگی» و ترکیب اضافیِ «معنای زندگی» مشخص کنم و در پی آن بررسی کنم که اصلاً با تعاریفی که وضع کردم «امکان» دارد زندگی معنادار باشد؟ این کار را در از کوه قاف تا نوک بینی(قسمت دوم) کردم. معنا را، پاسخی قاطع به تمام «حالا که چی؟»ها تعریف کردم و زندگی را هم مجموعهای مشتکل از من و ارتباطاتم با تمام چیزهایی که «هستند». بعد این پرسش مطرح شد که اگر حق پرسش از معنای زندگی برای همگان محفوظ است و این معنا قرار است به زندگی آنها هم جهت دهد از کجا معلوم که این جهتها با هم تلاقی نکنند و سد راه تحقق هم شوند و حتی گام نهادن در مسیر زندگی را ناممکن کنند؟ بعد این ایده را مطرح کردم که شاید بشود آدمها بر سر تعاریفشان از معنای زندگی با هم تفاهم کنند به نحوی که به پروپای هم نپیچند و جهتی که معنای زندگی ایشان برایشان ترسیم میکند با هم تلاقی نکند.
احتمالاً شما هم تا بدین لحظه به فانتزیبودن این خیال واهی در گوشهی ذهن خود نیشخندی زده باشید. اما خب واقعاً عدهای مجدانه در پی پوشاندن لباس معنا با همین تعاریف، بر تن زندگیاند پس جا دارد به این مسئله بیندیشیم. برگردم به بحث خودم. در این دنیا، با این این حجم از تنوع در افکار، در رفتار، در محیط زندگی، در وضع اقتصادی چگونه ممکن است بشود به روایت واحدی از معنای زندگی رسید؟ در همین دنیا کودکانی هستند که هر چند ثانیه یکیشان بر اثر سوء تغذیه میمیرد و یا کسانی را داریم که از خروسخوان صبح تا به سیاهی شب گردهشان زیر شلاق کار کبود میشود تا سرگرسنه بر بالین نگذارند و از آن سو کسانی را داریم که در بهشت زمینیشان عیش و نوششان به راه است و وجه مشترک همهی ایشان این است که اصلاً مجال اندیشیدن به معنای زندگی را ندارد. با این همه تفاوت چگونه میخواهیم از طرحی جهانشمول و غیرتلاقیکننده برای زندگی سخن برانیم؟ این تازه مقایسه بین افراد است. وقتی من به سیر تغییرات شخص خودم هم نگاه میکنم و میبینم امسالم با پارسالم با دوسالپیشم زمین تا آسمان فرق میکند و روایتی یکپارچه برای خودم هم نمیتوانم دراندازم به عمق سادهاندیشانه بودن ایدهی گشتن به دنبال روایتی نسبتاً واحد از معنای زندگی پی میبرم. حالا تازه بیایید فرض کنیم که همهی اینها را درست کردیم و در بین آدمیان به روایتی یکپارچه از معنای زندگی رسیدیم و بر سر تعاریف توافق کردیم، با مادر طبیعت که میتواند آنی جهت معنای زندگی ما را که هیچ، کل دودمانمان را به باد دهد چه کنیم؟
خلاصه اینکه زندگی آنقدر مفهوم گسترده و پویاییست که هر پوشینهای بر تنش تنگی میکند و سر آخر هم آن را میدرد و آن قدر در برابر زندگی ناچیزیم که تلاشهای مذبوحانهمان برای وصلهپینهکردنش هم سر آخر کار را بدتر میکند. اینها یعنی زندگیای که من میشناسم و میفهمم در مرحلهی «امکان» معنای زندگی متوقف میشود و کار به «پیداکردن» معنای زندگی نمیرسد. برای روشنتر شدن داستان هم باید بگویم در حال حاضر چیزی جز جهان مادی را درک نکردهام و چیزهای متافیزیکی هم آن قدر پایشان در هواست که حتی اگر زمانی رغبت کنم به سمتشان روم(که جز برای سرککشیدن بعید است!) چندان به فهمشان نائل نخواهم آمد.
با این تفاسیر بهتر است دست از سر آدمیان و گشتن در پی معنای جهانشمول برای ایشان دست بردارم. حالا وقت طرح این پرسش است؛ اکنون که امکان معنای زندگی و خود معنای زندگی با آن تعاریف مذکور برایم از اعتبار افتاده است، «خودم» به چه دلیلی به زندگی ادامه میدهم؟
پایان قسمت سوم