خدای من یادم آمد...
مدت ها بود که فراموشش کرده بودم...
جلوی چشمانم را روشنایی گرفته بود...
روشنایی کورم کرده بود...
و
اجازه هیچ اندیشه ای به من نمیداد.
بهترین دوست من سیاهی بود...
تنهایی که مرا رها کرد، سیاهی به کمکم آمد
و
راه زندگی را برایم روشن کرد.
آه
که در دل سیاهی زندگی کردن چه لذت بخش بود...
در کنار او جهان را واضحتر میدیدم...
جهان را سیاه میدیدم...
و
این سیاهی چه چشم نواز بود.
اما
از جایی دگر سیاهی هم تاب نیاورد...
روشنایی خبیث او را با فریب محصور کرد
و
عروسک خیمه شب بازی خودش کرد.