ویرگول
ورودثبت نام
علیآرᓄـاלּ
علیآرᓄـاלּ
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

بهترین دوستِ من


خدای من یادم‌ آمد...

مدت ها بود که فراموشش کرده بودم...

جلوی چشمانم را روشنایی گرفته بود...

روشنایی کورم کرده بود...

و

اجازه هیچ اندیشه ای به من نمیداد.

بهترین دوست من سیاهی بود...

تنهایی که مرا رها کرد، سیاهی به کمکم آمد

و

راه زندگی را برایم روشن کرد.

آه

که در دل سیاهی زندگی کردن چه لذت بخش بود...

در کنار او جهان را واضحتر میدیدم...

جهان را سیاه میدیدم...

و

این سیاهی چه چشم نواز بود.

اما

از جایی دگر سیاهی هم تاب نیاورد...

روشنایی خبیث او را با فریب محصور کرد

و

عروسک خیمه شب بازی خودش کرد.


دلنوشتهکتابتنهاییبهترین دوستتاریکی
مبتلا به اعتیاد از نوع "خواندن، شنیدن، نوشتن و دیدن"
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید