شب به سختی خوابید. قبل از خواب چند قرص آرامبخش خورد ولی بی فایده بود. کابوس هایش به حداکثر رسیده بودند، صدای جیغ کشیدن لوسی هم به آنها اضافه شده بود. در آخر حدود ساعت 3 صبح بیخیالِ خوابیدن شد و به سقف خیره شد. مدتی که گذشت ایستاد و شروع کرد به قدم زدن در اتاق. بدتر از شب های گذشته. باران پیوسته ادامه داشت.
اسپیکر اش را روشن کرد و در صدای موسیقی مشغول درست کردن قهوه شد، اگر نمی توانست بخوابد باید به هرروشی که می توانست از شر خستگی اش خلاص شود. با طلوع خورشید روز مهمی آغاز می شد. شب قبل لوسی در خانه خودش به قتل رسیده بود و امروز هم قطعا اتفاقاتی بعد از آن می افتاد.
در نور گرگ و میش قبل از طلوع آفتاب داشت بیگانه می خواند. مورسو دیگر به هیچ چیز اهمیتی نمی داد چون حکم اعدامش قطعی بود، می گفت اهمیتی نمیدهد معشوقه اش در آغوش شخص دیگری باشد، ولی آیا واقعا به هیچ چیز اهمیت نمی داد یا تنها چیزی که به آن اهمیت می داد اعدام شدن خودش بود؟ این سوال مدت زیادی ذهنش را به خود مشغول داشت تا وقتی که مطمئن شد به زودی خودش جواب را درک خواهد کرد. لحظه ای به بارانی که به شیشه ی پنجره می خورد خیره شد و به خودش اجازه داد در آرامشِ صدای باران غرق شود.
حدود ساعت شش و نیم بود که روزش را آغاز کرد. اول دوشِ آبِ گرم گرفت و موهای مشکی اش را سشوار زد. بعد برازنده ترین لباس های مشکی اش را برای پوشید. برای عرض تسلیتِ فوتِ همسر دوست قدیمی اش می رفت، زمانی بهترین دوستش. تصادفا نام همسر مرحوم دوستش هم لوسی بود، ولی اینکه لوسی قبل از ازدواج با جیمز همسرِ خودش بود یک تصادف نبود. لوسی هیچوقت دوتا نبود، ولی می شد گفت لوسی ای که به او خیانت کرد همان لوسی ای که می شناخت نبود.
جعبه هدیه ای مشکی خرید و چند مغازه آن طرف تر جعبه را همراه با یک برگه کوچک و مقداری پول به مغازهدار داد. «این دیگه چه هدیه ایه؟» مغازهدار خندید. «یه هدیه غافلگیری؛ یه غافلگیری برای همه.» خندید و از مغازه خارج شد. قبل از بیرون رفتن گفت که ظهر برای تحویل گرفتن هدیه می آید و گفت جعبه را همانجا برایش نگه دارند.
شرایط زیاد پیچیده نبود، فقط کافی بود خودش را به خانه جیمز برساند. البته که الان حدود دو سال بود که خانۀ جیمز به خانۀ جیمز و لوسی تبدیل شده بود. اطراف در ورودی خانه مردم محله یادگاری ها و دست نوشته هایی برای ابراز همدردی گذاشته بودند، چند دختر را آنجا دید که شمع مشکی روشن می کردند و پلاکاردی با این متن را روی زمین گذاشتند: «باشد تا روزی که دیگر آسیبی از یک انسان به دیگری وارد نشود.» شبیه شعار های سازمان ملل بود؛ شاید هم سازمان بهداشت جهانی. لبخند تلخی زد و به سمت گل فروشی راهی شد. به آسیب هایی که دیگر انسان ها به خودش وارد کرده بودند فکر می کرد. یک دسته گل رز سیاه خرید. باز هم سیاه، این بار دو مفهوم در آن نهفته بود. جایی در مجله ای خوانده بود که رز سیاه نماد نازی ها در جنگ جهانی دوم بوده است.
ایستاد و بعد زنگ زد. «بله؟» «جیمز؟» در باز شد. جیمز او را در آغوش گرفت و به گرمی دوستی سابق شان فشرد. صبح قبل از راه افتادنش کارآگاه پلیس، جانسون؛ زنگ خانه اش را زده بود و او به قدری بی اختیار گریه کرده بود که جانسون به نرمی شانه هایش را فشرده بود و کار را برای بعد گذاشته بود. داستانِ جیمز و جانسون هم مشابه همین بود.
به جایی که شب قبل لوسی افتاده بود نگاه کرد، جیمز بعد از رفتن پلیس روی لکه ی خون را با پارچه پوشانده بود. «همین... همینجا اتفاق افتاد! توو خونه ی خودم!» صدای جیمز می لرزید. «متاسفم جیمز، میدونی که هردو مون دوستش داشتیم.» دسته گل رز سیاه را روی پارچه گذاشت، نزدیک به لکه ی خون. جیمز با دیدن این صحنه نتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد.
شاید هنوز ذراتی از دوستی قدیمی شان که به بدترین شکل خراب شده بود؛ در وجودشان باقی مانده بود. جیمز به یک روز شدیدا شکسته شده بود. «دیشب باهاش دعوا کردم؛ نتونستم بهش بگم ببخشید.» اشک های جیمز شدیدتر می شدند و خودش را در آغوش دوست قدیمی اش رها کرد. روی مبل نشستند. در حالی که سر جیمز روی پایش بود و اشک می ریخت؛ او به چیز های زیادی فکر می کرد، از جمله هدیه. یکی از این افکار این بود که بدونِ مانع کدورت واقعا هنوز هم دوستش را قلبا دوست داشت؛ فکر دیگر تنفر شدید و بی اندازه ای بود که در انتظار بود لحظه ای شلیک شود و لکه هایی از تنفرِ سیاه به جا بگذارد. با این حال هنوز ذراتی از انسانیت را در جریان خونش احساس می کرد.
مدتی در سکوت کنار جیمز نشست و به حرف های هذیانوار اش گوش داد. دیگر ظهر شده بود. «جیمز، من باید برم یه سفارشو تحویل بگیرم، برای ناهار هم پیتزا می خرم.» «باشه، ممنون.» از خانه جیمز بیرون رفت و از مغازه هدیه اش را تحویل گرفت؛ بعد دوتا پیتزای پپرونی خرید و با دست های پر به خانه ی جیمز بازگشت. وقتی چیز هایی را که دستش بود روی میز گذاشت برگه ای از دفترچه جیبی اش کند و روی آن نوشت: «پیتزا برای من و لوسی و هدیه هم برای جیمز.»
اتاق کار کارآگاه جانسون پر بود از عکس های لوسی و خودکاری که در چشمش بود؛ مدارک زیادی موجود نبود. کارآگاه هیچ اثر انگشتی روی خودکار پیدا نکرده بود، محلی که شب قبل همسر لوسی، جیمز در آن بود هم علاوه بر شاهدین عینی با دوربین های ترافیک هم تایید شده بود پس مدرکی علیه جیمز هم موجود نبود. هیچ شاهدی نبود که غریبه ای را در محله دیده باشد و هیچ اثری از ورود غیرقانونی به منزل نبود. البته هیچکس نمیتواند با فرو کردن خودکار آبی در چشم چپ خودش خودکشی کند پس خودِ لوسی هم مظنون نبود.
کارآگاه داشت چای می خورد و به آوردن استدلال های کم کاربرد و تقریبا خنده دار ادامه می داد. «سروان، به نظرت اون یارو؛ مو سیاهه، قاتله؟ اسمش چی بود؟» سروان و کارآگاه هردو خندیدند. هیچکدام اهمیتی به شخصی که به قتل رسیده بود نمی دادند. درست است که به شغل شان عادت داشتند ولی این موضوع که شخصی را به راحتی از لیست مظنونین احتمالی حذف کنند خطای جدیدی بود. آن دو کارمندِ نچندان زرنگ صرفا به همین دلیل که هیچ پرونده ای از او پیدا نکرده بودند فعلا کار بر پرونده اش را رها کرده بودند.
شاید هیچکس غیرقابل اتکا تر از جانسون در بخش کارآگاه های اداره پلیس نبود، شاید هم قتل واقعا بدون هیچ اثری از قاتل اتفاق افتاده بود؛ در هر صورت چیزی که جانسون می گفت این بود: «قاتل دستکش پوشیده بوده، خودکار رو با الکل پاک کرده تا هیچ اثر انگشتی به جا نذاره و بعد هم با مقتول درگیر میشه، ما دیدیم ناخن های مقتول شکسته و زیر ناخن هاش مقداری چیزی گیر کرده ولی بعد از نمونه برداری دیدیم هیچ ذره ای از پوست قاتل زیر ناخن هاش نیست. قاتل زیادی خوش شانس یا شاید هم حرفه ای بوده. قطعا لباس قاتل خونی شده بوده ولی ما نمیتونیم برای حل پرونده کل جا لباسی ها و خشک شویی های شهر رو بگردیم. فعلا همه ی اطلاعات مون همینه.» بعد چیز دیگری یادش آمد. «ولی نه، این قاتل هرکسی که هست قصد داره به کارش ادامه بده، یه یادداشت گذاشته بود توو صحنه جرم که روش نوشته بود: "وقتی باران سیاه بود..." و امضا کرده بود بارانِ سیاه ولی نتایج تحقیقات خط شناسی هیچ چیزی توی اون خط نیست به جز خشم شخصیتش و درد ها و زخم های گذشته و به قول خط شناس "یه امید و همزمان ناامیدی ترسناک" هم توشه که البته این بخش غیر علمی مسئله ست.»
پیتزای پپرونی را خوردند. او آرام از کنار جیمز بلند شد و رفت تا بسته هدیه را باز کند. هدیه یک تبر بزرگ با دسته قرمز و مشکی بود. جیمز لحظه ای بلند شد تا یک دی وی دی برای پخش بگذارد ولی تبر را ندید. وقتی جیمز نشست او نفس عمیقی کشید. یکی از عوامل رفتن لوسی به جز خودش و خودِ لوسی، جیمز بود. با تمام قدرت تبر را گرفت طوری که سرِ جیمز با همین ضربه قطع شود. «هی مَرد، این دی وی دی رو ببین. برای دوتامون یه خاطره توشه.» صدای لرزان جیمز به گریه تبدیل شد.
نگاهی به صفحه تلویزیون کرد، لوسی بود. دست هایش شل شدند، پاهایش سست شدند و چشمانش پر از اشک. تبر را در جعبه هدیه گذاشت و کنار جیمز نشست. این ویدیو ی قدیمی یک خاطره دردناک برای او بود؛ ولی باز هم زیبا بود، هم لوسی زیبا بود و هم اجرایش با گیتار.
دو سال پیش، با لوسی و جمع دوستان شان به کِلابی نچندان بزرگ رفته بودند. لوسی گیتار خاکستری رنگش را در دستش گرفته بود و زیباترین اجرایش را به نمایش گذاشت. این زیبایی هیچ ایرادی برای لوسی نداشت ولی همه چیز را برای او خراب کرد. به یاد می آورد که آن شب اصلا در حال خود نبود و فقط شیفتهوار به لوسی خیره شده بود. آن شب چیزی دید که مدت ها بعد مفهوم آن را فهمید: بهترین دوستش، جیمز؛ او هم شیفتهوار به لوسی خیره شده بود. آن شب در حین گیتار زدن و آواز خواندن لوسی این موضوع به نظرش عادی می آمد. مدتی بود که با بحران شغلی اش دست و پنجه نرم می کرد و فرصت فکر کردن به این موضوعات را نداشت.
وقتی به این ماجرا فکر کرد که دیگر دیر شده بود. لوسی هیچوقت عذرخواهی نکرد؛ اگرچه این عذرخواهی حق طبیعی او بود. با فکر کردن به این موضوع بیشتر و بیشتر دلش می خواست از هدیه استفاده کند، اما لوسی جیمز را دوست داشت. حتی بیشتر از او. این موضوع که او هم هنوز لوسی را دوست داشت باعث شد تبر در دست هایش بلرزد. «جیمز، من باید برم.» «برمیگردی؟» «آره آره! شب میام پیشت.»
آقای کارل براون، رئیس بخش حسابداری شرکت گلاور اند گلاور، در صورت ضرورت با این شماره تماس بگیرید:
...
کارت ویزیت کارل را مچاله کرد و کف اتاقش انداخت. چهره ایوان ایلیچ روی جلد کتابش او را صدا می کرد. به کتابش نه نگفت؛ ولی قبلش یک تماس از تلفن عمومی لازم بود. «کارل؟» «اوه، تو؟ ببین من توو مرخصی ام!» «بله رئیس، هرچقدر هم ارتباطمون بد بوده باشه میشه توی یه روز مثل امروز جبرانش کرد، نه؟ تولدتون مبارک!» «ممنونم ازت، ولی اگه واقعا فکر می کنی با این کارات میتونی برگردی به شرکت بدون سخت در اشتباهی، تو دو سال پیش فرصت...» نگذاشت کارل حرفش را تمام کند. «گوش کن کارل، من دو ساله دیگه حسابدار نیستم، ولی تا یک ساعت دیگه خودمو برای تبریک تولدت می رسونم به خونه ت.» «من نمیدونم تو چی توو...» تلفن را روی کارل قطع کرد.
یک ساعت بعد قرار بود تولد کارل را جشن بگیرد. خوشحال بود که تولد «اون عوضی» را به یاد آورده بود. کتابِ مرگ ایوان ایلیچ را همزمان با بیگانه شروع کرده بود و الان این کتاب هم تمام شده بود. ایوان ایلیچ بنیادین ترین حقایق زندگی اش را هنگامی که در بستر مرگ بود فهمید، مثل این موضوع که همسرش او را دوست ندارد یا اینکه زندگی در تجملات در عمقِ خود پوچی نهفته ای دارد که نتیجه اش سیری ناپذیری در برابر تجملات بیشتر است. ایوان ایلیچ نمی خواست بمیرد ولی فقط چند دقیقه قبل از مرگش این موضوع که درحال مرگ است را پذیرفت؛ احتمالا این دردناک ترین دقایق همراه با خود شیرینیِ خاصی داشته اند. این داستان و رئالیسمِ موجود در آن برایش پرستیدنی بود، چون واقعی تر بود.
«بله؟» «منم کارل، باز کن.» «فکر نمی کردم جدی باشه حرفت! بیا توو.» وارد خانه کارل شد و جعبه هدیه مشکی رنگ در دستش بود. «این چیه؟» «هدیه تولدت کارل، یه چای درست نمی کنی تا وقتی که هدیه رو باز می کنم؟» «چرا چرا، الان.» بعد کارل کلا مشغول وراجی شد؛ انگار گذشته ای در کار نبود و همین تبریک تولد برای کاهش عقده ها و احساس تنهایی انباشته شده اش کافی بود.
«می دونی، زن و بچه م رفتن تعطیلات رو توو روسیه بگذرونن، اونقدر سرم گرم کار بود که نرفتم و همین شد که تنها موندم.» کارل واقعا داشت چای دم می کرد. تبر را در دستش گرفت و با قدرت بالا برد. «کارل، تو اینجا راهنمای قطعِ درخت های مزاحم نداری؟» کارل در حالی که سعی می کرد برگردد گفت: «راهنمای چ...» جمله اش ناقص ماند چون او با نهایت قدرت با تبر به گردنش ضربه زده بود.
کارل پرت شد و روی زمین افتاد، چند ثانیه بعد مرده بود. اطراف او برکه ای از خون به وجود آمده بود که حتی اگر در اثر ضربه هم نمی مرد، در این برکه غرق می شد. اگر یک ضربه دیگر به گردنش می زد قطعا سرش از گردن جدا می شد. ولی او یک قاتلِ وحشی نبود؛ او فقط یک قاتل بود. و حالا که یک قاتل سریالی بود چه دلیلی وجود داشت که خودش را لو بدهد؟ خانه کارل بزرگ بود و خانواده اش هم در روسیه به سر می بردند، علاوه بر این او به مدت یک هفته مرخصی داشت و همه می دانستند که او در این مدت ارتباطش را با همه قطع می کند. دستکش ها و لباسش پر از خون شده بود. یک دست کت و شلوار از کمد کارل برداشت و البته دستکش هایش را هم شست. لباس های خودش را در یک چمدان گذاشت و از خانه کارل بیرون رفت. یادداشتی روی میز گذاشت که در آن نوشته بود: «تنها در شهر قدم می زدم...» این جمله که در ادامه جمله ی قبلی اش بود را هم به عمد ناقص گذاشت و پایین برگه را امضاء کرد: «بارانِ سیاه»
«هی کارل! کجا میری؟» صدایی از پشت سرش بود، همسایه کارل بود که او را دیده بود. رویش را برنگرداند و فقط دستش را بلند کرد و گفت: «فرودگاه، برای لندن بلیط دارم.» «امروز؟» «آره. تاکسی!» تاکسی کنارش ایستاد، سوار شد و حرکت کرد. همسایه کارل اصلا متوجه تفاوت صدای او و کارل نشده بود. با تاکسی مستقیم به خانه خودش رفت و یادداشتی نوشت:
کارل (تبر)
کارل مدیرِ بخش حسابداری شرکت گِلاور اند گلاور بود، من هم معاون کارل بودم. کارل برنامه ریخته بود با دستکاری اعداد و ارقام از شرکت دزدی کنه و چون برای این دزدی بزرگ، مغز خیلی کوچیکی داشت؛ به کمک من هم نیاز داشت و به من وعده داده بود که من رو هم در سرمایه ش شریک می کنه. من به خودم اجازه این کار رو ندادم، وجدانم به من اجازه دزدی نداد، در نتیجه کارل با یک کارمند دیگه همدست شد و بعد از دزدی شون اعداد رو طوری تغییر دادن که همه ی چشم ها بیاد به سمت من. برای من پاپوش دوختن و نتونستم بی گناهیم رو اثبات کنم. کارل یک عوضی بود. بدهی زیادی برای من به وجود اومد؛ توی اون مدت سرمایه زیادم رو به نابودی می رفت و مقدار زیادی ش هزینه بدهکاری ساختگی من به شرکت بود، پولی که در واقع کارل از من دزدیده بود. مدت شش ماه رو در زندان گذروندم و وقتی که از زندان بیرون اومدم دیدم لوسی و جیمز... نمیخوام دربارش صحبت کنم.
برگه را روی میز دقیقا روی یادداشت مربوط به لوسی گذاشت و اسم کارل و تبر را از فهرستی که موشک شده بود حذف کرد. بعد از پشت پنجره به باران خیره شد. جیمز حتما منتظرش بود؛ باید پیش او هم می رفت.
پارت 1: