ویرگول
ورودثبت نام
علیرضا
علیرضا
خواندن ۶ دقیقه·۱ سال پیش

بارانِ سیاه | پارت 3 | فرشته نجات، فرشته مرگ.

انگار روز های قبل در حال تکرار بودند. دوباره در اتاقش مسیری را می رفت و بر می گشت؛ به صدای باران گوش می داد و پایش را روی کف پوش می کوبید. دوباره داشت تصمیم می گرفت. باید با جیمز چه کار می کرد؟ ایده های زیادی داشت ولی به دنبال بهترین راه بود. باید همین امشب کار را یکسره می کرد. داشت یک لیوان آب را آرام و با تمرکز می نوشید؛ ناگهان فهمید سرنوشت جیمزِ ناامید چه باید باشد. لیوان را با ضرب روی میز کوبید و لبخندی از رضایت زد. پاهایش را روی هم انداخت و نفسی عمیق کشید.

Fan art of XXXTENTATION
Fan art of XXXTENTATION

فرشته مرگ

«جیمز؟» جیمز خودش را به لکه ی خون روی زمین چسبانده بود و دیوانه وار گریه می کرد. «دیـگـه نـمـی تـونـم!» این بار صدای جیمز لرزان نبود، این بار صدایش مطمئن بود. خودش هم مطمئن بود. «میدونم جیمز، فقط میخوام کمکت کنم.» دکمه های پالتوی مشکی اش را باز کرد و طناب سیاهی که دور شانه اش پیچیده بود را باز کرد. طناب حدودا پنج متر بود.

«بیا جیمز، این مال توعه، باید ازش استفاده کنی.» جیمز تعجب کرد، ولی زیاد نه. طناب را گرفت و تشکر کرد. «فقط یه سوال، جیمز. گیتارِ لوسی کجاس؟» «توو اتاق خودش.» جیمز این را که گفت دوباره به گریه افتاد. شدیدا ضعیف شده بود و چشم هایش قرمز بود. او می دانست که جیمز از طناب استفاده خواهد کرد.

اتاق لوسی

از رنگ در اتاق معلوم بود که کدام اتاق، اتاقِ لوسی است. در صورتی رنگ وسط خانه خودنمایی می کرد. او هم زمانی یک درِ صورتی در خانه اش داشت. یادش می آمد که یک روز بعد از اینکه لوسی او را رها کرد؛ درِ صورتی را با تبر تکه تکه کرده بود و آتش زده بود؛ در حالی که گریه می کرد. در را باز کرد. گیتار خاکستری همانجا بود. لپ تاپ لوسی روی میز کنار تخت باز بود. عجیب بود پلیس آن را نبرده بود.

تعدادی کش مو و پنس هم جلوی آینه دِراور لا به لای دیگر لوازم آرایش و شانه و برس ها خود نمایی می کرد. کش مو ی صورتی رنگ را برداشت، چشمش را بست و یک لحظه کش مو را بو کرد. دقیقا بوی لوسی را می داد. کش را در جیبش گذاشت، خودش هم نمیدانست چرا. گیتار خاکستری را برداشت و از اتاق بیرون رفت.

گیتار خاکستری

ظاهرا مدت زیادی در اتاق مانده بود و در خاطراتش غرق شده بود. از اتاق بیرون رفت و چیزی را دید که توقعش را داشت، جیمز با طناب از سقف آویزان بود. خندید، از ته دل. «لعنت بهت جیمز... حرومزاده.» واقعا از جیمز متنفر بود. در یک روز بهترین دوست و همسرش را از دست داده بود ولی این روز دو سال پیش بود، نه روز مرگشان. «جیمز، امیدوارم اون ور، اون دنیا یا هرچی؛ چیز بدی در انتظارت باشه. هرچی باشه سفیدی یه سایه سیاه داره. هرچی سیاهی تو این دنیا نصیب من شد توو اون دنیا نصیب تو میشه... اگرچه زیاد به این حرفا اعتقاد ندارم، ولی خدا لعنتت کنه... البته اگه خدا وجود داره. اگه می تونستم تا زنده بودی با چاقو تیکه تیکه ت می کردم.» بعد دوباره به جیمزِ مُرده خندید و به اتاق بازگشت.

چیزی که جا گذاشته بود فقط کیفِ گیتار نبود. این بار می خواست در کارش بهتر عمل کند. لپ تاپ لوسی را برداشت و در کوله پشتی خاکستری گذاشت. به دید او، لوسی دنیای رنگ هایش کسل کننده بود: صورتی ها و خاکستری ها. با این حال خودش خاکستری ها را ترجیح می داد. از اینکه دستکش های چرمی اش دستش بود خیلی خوشحال بود. دفترچه اش را از جیبش در آورد. برگه ای را آرام پاره کرد و به صدای جدا شدن برگه گوش سپرد.

برگه را روی دراور گذاشت. خودکارش را از جیبش در آورد و یادداشتی از خودش به جا گذاشت. بعد هم کوله پشتی و گیتار را برداشت و در را محکم پشت سرش کوبید. روی برگه نوشته بود: «شاخه گل رز سیاهی در دستم بود...» و باز هم جمله را به عمد ناتمام گذاشته بود و با نام بارانِ سیاه امضا کرده بود. احتمال اینکه برگه جلب توجه کند کم بود، چون آن را لا به لای یادداشت های لوسی گذاشته بود. البته شاید تفاوت محتوا جلب توجه می کرد، چون یادداشت های لوسی کار هایی بود که باید انجام می داد؛ اگر زنده بود الان داشت یخچال را تمیز می کرد.

خانه

خودش را به خانه اش رساند. به سرعت. طوری که حتی خودش هم متوجه نشد چطور. کوله پشتی را روی مبل گذاشت ولی گیتار را مدتی در دستش نگاه کرد. زیپ کیف گیتار را باز کرد و سیم هایش را نوازش کرد. می خواست آهنگی که لوسی در کلاب نواخته بود را بزند. همان آهنگی که متنش را خوش خط نوشته بود و به دیوار چسبانده بود.

شروع به نواختن کرد و مدتی بعد هم شروع به خواندن. خودش عاشق این قطعه آهنگ بود.

توو سینه ها، پیچیده خاک؛ عقیده ها اسیرِ باد
این شده تصویرِ دلم از شهرِ من، اِاای
نه پایِ رفت، نه جای حرف؛ تموم شهر، فضای ترس
آسمون ابر هاتو ببر از شهرِ من، اِاای

برگه ها

اسم جیمز و کلمه طناب را از فهرست حذف کرد. یادداشت مربوط به جیمز را نوشت.

جیمز (طناب)

من تا مدت ها جیمز رو بهترین دوست خودم می دونستم، تا اینکه جیمز و لوسی هردو به من خیانت کردن. مدت ها بود آرزوی مرگ جیمز رو داشتم و الان به یکی از آرزو های زندگیم رسیدم، پس خوشحالم. جیمز بیشتر از این لیاقت نوشتن نداره.

برگه را روی برگه های مربوط به کارل و لوسی گذاشت. نام نفر بعدی فهرست را نگاه کرد. نام چهارم، نام خودش بود.

Fan art of XXXTENTATION
Fan art of XXXTENTATION

فرشته نجات

بدون معطلی، همه چیز را رها کرد. از راه پله های مشترک آپارتمان بالا رفت و به پشت پام رسید. هوا ابری بود ولی باران مدتی بود متوقف شده بود. این، روز سوم بود. باید تمام می شد. این را قلبا می دانست. به رو به رو نگاه کرد و روی لبه پشت بام ایستاد. آپارتمان پنج طبقه بود و خانه اون طبقه دوم بود. ارتفاع پشت بام برایش کافی بود. یک لحظه همه چیز را تمام شده می دید.

چشمانش را بست، آماده پریدن شد. «هی خوشگله! مواظب باش، ممکنه پات سر بخوره و بیفتی.» لحن این جمله رنگ تمسخر داشت. این غیرمنتظره بود. برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. دختری با مو های مشکی کوتاه، هیکلی ورزشکاری و چهره ای خشن آنجا بود که رد زخمی قدیمی و بخیه خورده بر گونه ی راستش نشسته بود. نگاهی عمیق و گیرا داشت و لباسی به رنگ آبی آسمانی پوشیده بود که با همه ی صفاتش در تضاد بود، زخم و قدرت بدنی و خشونت.

«پلیس؟» دختر از شنیدن این جمله از ته دل خندید. «نه... بارون Baron، من اومدم کمکت کنم.» «تو اسم منو از کجا می دونی؟ و در مقابل چی از من میخوای؟ اصلا مگه من کمک می خوام؟» «در مورد اسمت، هیچوقت یه قاتل آموزش دیده رو دست کم نگیر، همکارِ تازه کار من. اینکه ازت چی میخوام هم؛ کمک تو به منه. ولی فکر نمی کنی کمک می خوای؟ همین دو دیقه پیش داشتی خودتو پرت می کردی پایین آخه احمق!» دستش را دراز کرد. «اسمم کارلا س.» بارون هم جلو رفت و دست داد. «خودت می دونی... منم بارون Baron ام.»

https://virgool.io/@Alirez/%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D9%86%D9%90-%D8%B3%DB%8C%D8%A7%D9%87-%D9%BE%D8%A7%D8%B1%D8%AA-2-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D9%87-%DA%AF%D9%84-%D8%B1%D8%B2-%D8%B3%DB%8C%D8%A7%D9%87-pmbajyqzbbpc
باران سیاهداستان کوتاهمجموعه داستان کوتاه
«مرا بخوان به کاکتوس ماندن»
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید