روزی روزگاری کوروش کبیر و بهرامِ گور، از سرزمین هایی سرسبز در حال عبور بودند. کوروش به بهرام گفت: «داداش مطمئنی دوره رو درست اومدیم؟» بهرام سر تکان داد. «آره داش این که واضحه.» بعد هم بیرون آمدند و بهرام ماشینِ زمان را پارک کرد. در میان چمن ها راه می رفتند. کوروش شاکی شد و گفت: «آخه مردِ حسابی منو از 900 سال پیش همراه خودت اوردی که اون چیز فودُ نشونم بدی، پَ کو؟» بهرام که متوجه اشتباهش در حرکت با ماشین زمان شده بود خودش را با حداکثرِ نیرو و توان به کوچه ی علیچپ زد، طوری که زمین به لرزه در آمد؛ بعد هم گفت: «ببین کوری جون، اسمش فستفودِ؛ یه ذره راه مونده الان میرسیم.» و بعد مشغولِ این فکر شد که چطور باید کوروش را دست به سر کند و به ماشین برگردانَد که ناگهان کوروش فریاد زد: «هی بهراااااام! یه گورخر اونجاااااس! برو شکارش کن یه ناهاری بزنیم!» بهرام که تا اسم گورخر می شنید جَو گیر می شد به سرعت تیر و کمانش را برداشت ولی چون یادش آمد که یک اسلحه ی تک تیرانداز از آمریکا خریداری کرده بوده، به همین دلیل کمان را به کوروش داد و گفت: «اینو بگیر و هنرنمایی مو تماشا کن.»
بهرام با دوربین نگاهی به گورخر کرد اما سرش را ندید، با خودش فکر کرد حتما سرش را پایین انداخته و در حال علف خوردن است. هدف گرفت و شلیک کرد. ناگهان دایناسوری بزرگ از خواب بیدار شد. متاسفانه گورخر نبود و یک تیرکس با طرح گورخری بود. تی رکس غرّشی کرد و گفت: «خاااااااا عووووو دووووو مگگگگگگ» که به زبان بینالمللی دایناسوری یعنی: «دِ آخه لامصب! این دُمه ها! مگه کوری؟»
بهرام که از ترس هفتاد بار قالب تهی کرد به کوروش گفت: «بدوو پشت سرتم نگاه نکننننن!» ولی کوروش پشت سرش را نگاه کرد؛ اما چون شجاع تر از بهرام بود فقط شست و نُه بار قالب تهی کرد و بعد به سرعت به سمت ماشین زمان دوید.
هردو دویدند و دایناسور هم پشت سرشان راه افتاد و گفت: «خیییییییی یووووووو ماااااا عوووووو» و دوستان چون زبان دایناسوری بلد نبودند چند قالب دیگر نیز تهی کردند تا به ماشین زمان رسیدند؛ اما منظور دایناسور این بود که: «داداش واستا منم میام!»
خلاصه تا بهرام کلید را زد دایناسور هم رسید و بووووم! به آینده منتقل شدند.
بعد از انتقال به آینده کوروش و بهرام گریختند و تیرکس هم که زبان انسان را آموخته بود گفت: «داداش قول میدم به کسی نگم با تو اومدم.» ولی چون در تلفظ ایراد داشت؛ کوروش و بهرام بیشتر ترسیدند، تیرکس اینگونه تلفظ کرده بود که: «داااااداااااش قووووووول مییییییییییدم بههههه کسیییییییییی نگگگگگگم باااااااااا تووووو اوووووومددددددم» و آنها هم چیزی شبیه به این را شنیدند: «دااااااااااااااااا داااااااااااااااا قووووووووووو مییییییییی بهههههههههه کییییییی نگگگگگگگگگگگ تووووو اووووووووووم» و کوروش هم گفته بود: «بَهی شنیدی؟ گفت اووووم! حتما از مزه مون خوشش اومده!» و بعد اساطیر تاریخیِ ما به دوره های خود برگشتند تا خورده نشوند. تیرکس ماند و یک شهر بزرگ.
به اولین رستوران فست فودی که دید رفت و سعی کرد بگوید: «داداش یه بندری بزن صداشم زیاد کن.» ولی تا گفت «بببببننننندددددررررررییییییی» ناگهان دیوار های اطراف فرو ریخت و متوجه شد که آنجا شهرک سینماییِ «پارک ژوراسیک» بوده نه یک شهر عادی. کارگردان به فیلمبردار گفت: «این خیلی واقعی به نظر میاد فقط چرا خط خطیه؟» و فیلمبردار هم با اشاره ی دست گفت: «بیخیالش بچه های پشت صحنه درستش می کنن.»
تیرکس که فوبیای دوربین داشت فریاد زد: «نوووووووو فیییییییییلم رکووووورد» ولی دید بازیگر ها جیغ کشیدند و یکی دو تا مردِ جَوگیر که فازِ «ازتون محافظت میکنم» برداشته بودند با تفنگ های پلاستیکی به سمتش آمدند. یکی از بازیگر ها گفت: «داره باورم میشه واقعیه!» تیرکس که فکر کسب درآمد بود می خواست با کارگردان قرار داد ببندد اما در همان لحظه ای که گفت «قَ» همه فرار کردند، حتی نویسنده.
پا نویس: امیدوارم از شدتِ «نمیدونم چیکار کنم» مجبور نشین از این پست ها بنویسین. دوتا عکس اولی رو هم خودم ویرایش کردم. تا دیداری دیگر خاااااااااااااااااا (خوش و خرم باشید خدانگهدار)