علیرضا
علیرضا
خواندن ۶ دقیقه·۱ سال پیش

بوسه ای بر پیشانی نقره‌ای ماه.

آخرین قطرات روز هم ذره ذره زیر پای شب می میرد. شب در لباس ساحره ای پیر؛ با فانوسی پر از حشرات شب تاب در دستش، آرام در کوچه های شهر قدم می زند. هیچکس صدای راه رفتنش را بر سنگ فرش کوچه های خسته نمی شنود. ساحره به کوچه ی ما هم می آید.

تاریکی در کوچه خیمه زده. شب طوری همه جا را گرفته که انگار ریشه های جاودانی در خاک کوچه دارد. صدای زوزه ی باد میان شاخه های بدون برگ درختان می پیچد. آسمان غم دارد. مِه همه جا را گرفته؛ آسمان امشب بغض کرده، ولی نمی بارد.

حالا شب وحشت نهفته در دلش را بیرون می‌ریزد. با صدای خش خش شنل سیاه ساحره ی شب؛ ساحره های دیگر از نقاط مختلف شهر بیرون می آیند. سیزده نفر دست های کثیف هم را می گیرند و یک حلقه شوم می سازند. این حلقه ها تا صبح پا برجاست.

شب ها با قدم های ساحره، در کوچه های شهر آغاز می شود. با جادویی از انفجار نور سرخ هم چیزی به نام طلوع، رخ می نماید. این چرخه تنهاست. صدای کوچ پرستو ها مدت هاست که درد دارد. هرشب خیانت ساحره به نور و هر صبح شورش نور در مقابل ساحره ی شب.

ذرات امید میان غبارِ شب ارزش خود را در قماری بی نتیجه باخته اند. مردم شهر در معامله با شیطان روحشان را می فروشند. انسان هایی که روحشان را فروخته‌اند با چشمانی سفید از بی‌روحی؛ بی پروا از سیزده خدا سخن می گویند. همان سیزده ساحره.

بطری های نگهداری روح هرشب در جعبه های فرسوده ی چوبی به مقصدی نامعلوم حمل می شوند. هرشب سیزده زمزمه شوم گوش های شهر را پر می کند و سیزده نفر هرشب روحشان را از دست می دهند. سیزده کوچه امشب بوی خون گرفته.

از تنهایی و وحشت این شهر شوم به پنجره پناه می برم. به ماه چشم می دوزم. ساعت ها به ماه خیره می شوم و با پخش شدن ذرات نور متوجه حضور صبح می شوم. تمام شب را شیفته‌وار به ماه خیره شده بودم. ذرات متعفن صبح همه جا را گرفته؛ بوی مرگ و خون می دهد.

شب بعد ماه آرام و بی صدا از راه می رسد. همان محل قرار دیشب. جایی دور از زمزمه های ساحره ها و چشمان سفید بی روح. جایی که کسی نور ماه را نبیند. آن شب دستش را در دستم گرفتم. دلم را به ماه سپرده بودم. ماه لب هایش را بر گوشم می گذارد و می گوید دنیا بی رحم است. در صدای زیبایش غرق می شوم.

به خودم می آیم و صبح شده؛ باز هم ماه رفته. صورت ماه را با رنگ نقره ای بر دیوار سیاه خانه ام می کشم. پشت سرم صدایی می شنوم. ترس وجودم را پر می کند. دستی ظریف شانه ام را لمس می کند و بعد؛ ماه را می بینم که پشت سرم ایستاده.

حالا شبِ خانه ام هیچوقت به پایان نمی رسد و ماه می تواند تا ابد در کنارم بماند. لحظه ای بعد ماه رفته. نمی دانم کجا یا چرا. بدون ماه خانه ظاهری متروک به خود گرفته. خانه ای پوسیده و بی روح. ماه هرشب روح خانه می شود.

به غروب خیره شده ام. دستی روی شانه ام می خورد. ماه آمده. مو های بلندش در باد تکان می خورند. لبخندی ماه‌گونه بر لب هایش نقش بسته. مو هایش در باد به قلبم شلاق می زنند. کتاب هایم را از کتابخانه ی قدیمی و خاک گرفته بیرون می کشم.

حالا ماه اینجاست و تا صبح برایش داستان خواهم گفت. داستان هایی که در آن اثری از سیزده ساحره و وحشت نباشد. داستانِ دو انسان که دست های یکدیگر را گرفته اند و روی تاب نشسته اند. ساحره ها ذهن ها را تخریب کرده اند؛ هیچ چیز از مفهوم این داستان به خاطر ندارم.

در حالی که به افق دریاچه خیره شدم ام؛ به معنای داستان فکر می کنم. او نزدیک می آید. ماه را در آغوش می گیرم؛ شانه هایش را محکم میان دو دستم می گیرم و هنوز از پنجره به دریاچه خیره شده ام. ماه اینجاست؛ چه احساس بی نظیری.

آهسته رهایش می کنم. لب هایش را به گوشم می چسباند و مفهوم داستان را زمزمه می کند. چیزی به اسم دوست داشتن. یاد خاطراتی کمرنگ می افتم که در اعماق روحم دفن شده. حضور ماه از همه ی آنها پررنگ تر است.

صبح بیدار می شوم و ماه مثل همیشه رفته. رد نقره ای رنگ بوسه اش بر گونه ام جا مانده. تمام شب را در کنارم نشست و برایم قصه گفت تا پلک های سنگینم را از دنیای ساحره ها نجات دهد و به دنیای خواب بفرستد.

حالا حاضرم روحم را به ساحره ها بفروشم تا ماه راه داشته باشم. مدت ها پیش فردی گفت که روح گران‌قیمتی دارم. ارزش ماه از آن روح بیشتر است. شاید این همان داستانی باشد که ماه تا صبح در گوشم زمزمه می کرد. شاید روحم را به خودش هدیه کنم.

دوباره غروب می شود. کسی شانه ام را لمس می کند. دست سنگینی دارد. نگاهی به پشت سر می اندازم و سیزده ساحره را می بینم. دنبال روح من آمده اند. مدت هاست از دیدشان پنهان شده ام. آنها می دانند روح گران‌قیمتی دارم.

سعی می کنم با آنها مقابله کنم. یکی از آنها ماه را به اتاق می آورد. دست و پایش را بسته اند. چشم هایش پر از اشک است. آن چشمان مشکی با برق نقره ای هنوز سفید نشده اند. هنوز روح دارد. روحم را در بهای آزادی ماه به ساحره ها تحویل می دهم.

تیغه ای تیز بر کف دستم کشیده می شود و بعد قطرات خون روی زمین می چکند. شکل هایی که روی زمین کشیده اند با خون سرخ و تازه پر می شوند. روحم از تن خارج می شود و به سمت بطری سیاه می رود. درد زیادی دارد. احساس سرما و گرمای شدید.

به هوش می آیم و سیزده ساحره رفته اند. ماه بالای سرم نشسته و اشک می ریزد. حرف هایش درد دارند: «به خاطر من بود!» سر تکان می دهم. در گوشش زمزمه می کنم که حاضرم جانم را هم بفروشم. از صدای بی روح خودم وحشت می کنم.

صدایم را که می شنود دستش را دور گردنم می اندازد. محکم در آغوشش نگهم می دارد و باز در گوشم آرام زمزمه می کند. می گوید که در کنارم خواهد ماند. می گوید هنوز ذره ای روح دارم؛ وگرنه می مردم. با دست های ظریفش مو های به هم ریخته ام را نوازش می کند. می گوید روحم دوباره رشد خواهد کرد.

به چشمانش خیره می شوم و می گویم؛ تا وقتی او اینجاست نیازی به روح ندارم. دستم را محکم در دستش می گیرد. درخششی نقره ای اتاق را پر می کند. چشم هایم را در آینه می بینم؛ دیگر سفید نیست. وحشت می کنم. ماه را می بینم که بی حرکت روی زمین افتاده. چرا روحش را به من داد؟ من آن روح را در تنِ خودش دوست می داشتم. پیشانی اش را می بوسم. سال هاست این سوال را از خودم می پرسم که، چرا؟

ماهداستان کوتاهدلنوشته
«مرا بخوان به کاکتوس ماندن»
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید