علیرضا
علیرضا
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

بیخیالِ همه. بیخیالِ همه چیز.

خسته و پر درد از راه می رسم. درد جسمی و رنج روحی و خستگی به مقدار مساوی در هردو،هم جسم و هم روح. یک لیوان آب گرم می خورم و سعی میکنم بخوابم. امروز چطور بود؟ مثل همیشه. برای فردا برنامه ای داری؟ بله. چشم هایم گرم می شود، دوستانم را میبینم. در اطراف همان کافه ی همیشگی. احتمالا میخواهم کاپوچینو بگیرم. زمان کش می آید، فضا تاریک می شود و بعد تصاویر رنگی عبور می کنند. ناگهان صدایی نه‌چندان ملایم خوابم را از هم می درد. به دنبال نجات از سقوطی خیالی و رهایی از حمله ی ناگهانی اضطراب روزانه و یادآوری کار های جدید، علاوه بر کار های باقی مانده. سمت چپ، کمی پایین تر. گوشی را با دست میگیرم و در دست فشارش می دهم، انگار می خواهم خفه اش کنم. و خفه اش میکنم. چشم هایم را به سختی باز میکنم، انگار دارم وزنه ای فراتر از توانم را هرروز بلند میکنم. ساعت چند است؟ پنج و بیست و پنج دقیقه ی صبح. به آشپزخانه می روم تا کمی شیر گرم کنم. زیاد رویایی نیست، نه؟ یک قاشق هم کاکائو میریزم. تا شیر را بخورم گوشی را بالا و پایین می‌کنم، زیر و رو؛ همه جا، آخر هم ویرگول. اِی (A) پیام داد، بی (B) پیام نداد. سی (C) کامنت گذاشت لایک نکرد، دی (D) کامنت نگذاشت لایک کرد‌. بعد صفحه را خاموش میکنم‌. بیخیالِ همه.

لیوان خالی را روی کابینت می گذارم. ساعت پنج و چهل و پنج دقیقه شده. آفتاب کم کم سر بر می آورد. دوچرخه ام را بر می دارم. امروز را بیخیالِ همه چیز. حقِ من نیست که به خاطر اهمیت دادن ها بمیرم. می روم تا آفتاب در حال طلوع را تماشا کنم.

دلنوشتهبیخیالیسم
«مرا بخوان به کاکتوس ماندن»
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید