رامین پسرک هشت ساله ای بود که در شهر کوچکی زندگی می کرد. بسیار پرانرژی، مهربان و خونگرم؛ یا به روایت مردم شهر، شر و شیطان و بلای آسمانی بود. به هر حال مردم شهر های کوچک زیاد پشت سر دیگران حرف می زنند. نزدیک غروب بود که مادرش به او تشر زد: «پاشو کتاب دفترتو جمع کن برو چارتا نون بخر؛ بازیگوشی بسّه؛ فردا صبح عصمت خانوم میخواد بیاد اینجا؛ قراره آش نذری درست کنیم؛ از طلوع آفتاب میاد، نون نداریم صبحونه بخوریم. بهش بگم از دار دنیا یه پسر لاغر مردنیِ تنِ لشِ بی عار نصیبم شده؟»
پسر که همیشه خودش نان می خرید کمی ناراحت شد ولی چیزی به دل نگرفت. فقط با نگرانی و اضطراب زیاد؛ در حال جویدن ناخن هایش بود و گفت: «برا فردا معلم فارسی مون گفته هرکی نتونه رَوون شاهنامه بخونه با خطکش اونقدر میزنه کف دستش که خون بیاد! مامان تو رو خدا بذار برم خونه رضا با هم شاهنامه بخونیم! مامانش معلم ادبیاته...». مادر رضا معلم خواهر بزرگتر رامین بود. «لازم نکرده! تو بیجا می کنی بری خونه رضا! میره به مفت خوری و بازیگوشی و به من دروغ میگه درس می خونده، بعد میگه من ژله می خوام؛ من که میدونم کجا از این جور آت و آشغالا به خوردت میدن!»
بعد انگار مادرش لحظه ای فراموش کرد که مخاطبی در اتاق دارد و با حالت سخنرانیواری خطاب به خودش ادامه داد: «زنیکه سلیطۀ بیحیا! معلم شده که دخترای مردمو از راه به در کنه! هی هم به بچهم میگه کتاب بخون؛ کتاب بخونه که عین خودش دیوونه بشه؟ حالا خودش که کتاب خونده چی شده مگه؟ همین چارتا کتابم خونده که واسه ما کلاس بذاره! یه سری چرندیات درباره حقوق زن و از اینجور مزخرفات! حاج آقا درست می گفت که زن خوبی نیست...»
رامین که دیگر تحمل شنیدن حرف های آزاردهنده ی مادرش را نداشت، با حداکثر سرعت لباس پوشید؛ از لای قرآن مقداری پول برداشت و رفت که نان بخرد. در راه نانوایی ذهنش درگیر شاهنامه بود و اینکه آیا امروز نان گیر می آورد یا نه. به هر حال هرروز که بدون نان برمیگشت کتک مفصلی می خورد. پدرش این وظیفه ی مهم تربیتی را به عهده داشت. بچه که نباید لوس بار بیاید! باید کتک بخورد تا مَرد شود.
وقتی به نانوایی رسید با صدایی آرام و فروخورده سلام کرد؛ چهار پیرمرد که در صف بودند و روی صندلی نشسته بودند جوابش را دادند. جلوی صف احمدآقا میوه فروش محل با لباس های کثیفش ایستاده بود. گِلی که روی لباسش ریخته بود نشان می داد تازه بار سبزی آورده. باید به مادرش می گفت؛ به هر حال آش نذری ای که می خواست با عصمت خانم بپزند، سبزی تازه نیاز داشت. این آش هم نذر یک همشهری دیگر شده بود که به تازگی سرطان گرفته بود؛ اگر زنان شهر را به حال خودشان می گذاشتی حتی برایش حلوا هم درست می کردند.
احمدآقا نانش را گرفت و بیرون رفت. نانواها نگاهی به ساعت انداختند و فهمیدند که وقت چای خوردن شده. چای خوردنی که به اندازه ی «چای عصرانه ی انگلیسی های اجنبی» مکافات داشت و همانقدر هم طول می کشید! شاید حق با حاج آقا بود که می گفت غربی ها هیچ چیزشان به آدمیزاد نرفته؛ آخر مگر آدم عاقل موقع چای خوردن انگشت کوچکش را بالا نگه می دارد؟ جوادآقا از در وارد شد. قبلا در یک کارخانه کار می کرد ولی از آنجا اخراج شده بود؛ البته کلمه ای که برای اخراج به کار می بردند تعدیل نیرو بود. رامین با خودش گفت که به هر حال حتما کار بدی کرده بود که اخراجش کرده بودند.
جوادآقا که دیگر چهل سالش رد شده بود؛ پوستی چروکیده و چشمانی غمگین داشت. بخش سفید سبیل هایش زرد شده بودند. زیاد سیگار می کشید؛ معمولا هم سیگار های ارزان و بدبو. مادرش گفته بود حق ندارد با معتاد ها حرف بزند. پس استدلال کرد که نباید جواب سلام جوادآقا را بدهد و از این کار به خودش افتخار کرد. اما جوادآقا در به دست آوردن قلب پسرک، تسلیم نمی شد؛ یک سال بود که سلامش بی جواب می ماند و خنجر جدیدی در قلب چروکیده و فرسوده اش فرو می رفت. حتی پشت سرش می گفتند همین روز هاست که سکته کند و بمیرد.
چند زن و مرد دیگر هم وارد صف شدند. نانواها هنوز درگیر مراسم چای بودند و کسی هم اعتراض نمی کرد. رامین در فکر بود و داشت با جدیّت ناخن هایش را می جوید. کسی فریاد زد «حاج آقا تشریف آوردن!» و همه صلوات فرستادند. بوی عطر گل محمدی حاج آقا در فضا پیچید. رامین حاج آقا را دوست داشت. رامین هم ناخودآگاه صلوات فرستاد ولی حواسش نبود که از سر راه کنار برود تا لحظه ای که شکم حاج آقا به سرش خورد. برگشت و دید حاج آقا و همه ی کسانی که آنجا بودند به جز جوادآقا به او اخم کردهاند.
حاج آقا به پسر اشاره کرد و با صدایی خشن گفت برو تَه صف ببینم. بعد گوش رامین را گرفت و محکم پیچاند. از عجز فریاد کشید: «آخ! تو رو خدا نکن حاجی!» حاج آقا گوشش را ول کرد ولی این بار اخم بدتری نصیبش شد. همه به او خیره شده بودند. به طور طبیعی اهالی صف جایش را پر کردند و جوادآقا هم آه عمیقی کشید. حتما چون معتاد بود؛ و معتاد ها هم کار های عجیبی می کنند. پدرش می گفت جوادآقا به مسجد هم نمی رود و در عذاداری های ماه محرّم حضور ندارد. در دلش به مَرد بیچاره خندید، «معتادی که مسجد هم نمی رود!».
چند دقیقه بعد در حالی که دستانش از سرما یخ زده بود و داشت گوش دردناکش را می مالید؛ یک نفر دیگر وارد نانوایی شد. شاهین بود؛ پسری بیست و دو ساله با نگاهی نافذ؛ قدّی بلند و بینی عقابی که همیشه لباس های رسمی و تیره رنگ می پوشید. می گفتند که دانشجوی فلسفه است. مادرش گفته بود فلسفه چیز بدیست و فیلسوف ها همه از دم کافر اند و نباید با آنها همکلام شد. اما رامین به طور مخفیانه گاهی از شاهین سوالاتش را می پرسید. پسر همسایه شان بود، تنها بزرگتری بود که حاضر بود با او حرف بزند.
سلام کرد و با شاهین دست داد. شاهین لبخند گرمی تحویلش داد. شاهین را دوست داشت، دوست داشت وقتی بزرگ شد شبیه او بشود. به شاهین می گفت «عمو» و او هم از این اسم خنده اش می گرفت. «میگم عمو، خدا منم دوست داره؟» شاهین لبخند تلخ و غمگینی زد و گفت: «خدا همه رو دوست داره رامین؛ همه رو.» هیچکس به جز خود شاهین نمی دانست که دلیل لرزش صدایش چیست.
حاج آقا در حالی که تسبیح قرمزش را در دست داشت به نانواها گفت: «پاشین جمع کنین این بساط چای رو، پنجاه تا سنگک بدون کنجد میخوام.» سکوت سنگینی حکمفرما شد. پنجاه تا؟ همه می دانستند که او بیشتر نان ها را به گوسفند هایش می دهد. به هر حال آرد دولتی ارزان قیمت بود و غذای دام گران بود. همیشه روی منبر درباره ی دوست داشتن مخلوقات خدا حرف می زد؛ درباره ی محبت کردن به دام ها و اینکه چقدر شغل دامداری نزد خدا پاداش دارد. اگرچه درد های نقرس پاهایش چیز دیگری می گفتند. مادر رضا گفته بود که در گذشته به نقرس می گفتند «بیماری ثروتمندان». بیشتر از این به پادرد نقرسی فکر نکرد؛ حاج آقا می گفت قضاوت کردن دیگران گناهی بزرگ است؛ علاوه بر اینکه مادرش گفته بود که مادر رضا زن خوبی نیست.
«عمو عمو! چرا ما آدما بعضیامون از بعضیا کم ارزش تریم؟» شاهین یکه خورد. «هیچکس از دیگری کم ارزش تر نیست رامین.» رامین یک پایش را روی زمین کوبید و گفت: «پس چرا به حاج آقا پنجاه تا نون میدن و به من نون نمی رسه؟» شاهین جواب را می دانست؛ به خوبی هم می دانست، ولی به رامین گفت: «نمی دونم رامین جان؛ نمی دونم.» رامین سردرگم تر شد؛ اسطورهاش هیچ جوابی برای این سوال نداشت! عجیب بود.
حاج آقا حدود چهل دقیقه بعد در حالی که یکی از جوان هایی که در صف بودند را بیرون می کشید؛ مجبورش کرد نان ها را ببرد. پنجاه نان برای آن پیرمرد بیش از حد سنگین بود. بعد نوبت رسید به چهار پیرمردی که از قبل در صف بودند؛ قبل از اینکه حرف زدن پیرمرد اول تمام شود کسی گفت: «علی آقا اومد!»
علیآقا با کت و شلواری تمیز و ظاهری خشک و رسمی وارد شد. دستی به ریش های سیاهش کشید و گفت: «سلامٌ علیکم» و همه در حالی که کنار می رفتند سلامش را جواب دادند. علی آقا هم بدون نوبت بیست نان گرفت. وقتی رامین دلیلش را پرسید کسی گفت: «شغل خیلی مهمی داره؛ حق داره که زودتر نون بگیره! از سربازان گمنام امام زمانه...» رامین از شاهین پرسید: «عمو! مگه امام زمان ظهور کرده؟» شاهین دوباره لبخند تلخ و مبهمی زد و گفت: «نه، منظورشون اینه که نظامیه.» «پس چرا اسم امام زمان روشه عمو؟» پیرزنی برگشت و با اخم به رامین گفت «هیس! ساکت باش بچه جان.» مادر می گفت احترام به بزرگتر واجب است، پس سکوت کرد.
ساعت از هشت و نیم رد شد؛ اما رامین ساعت نداشت. نمی دانست در خانه چه چیزی در انتظارش است. وقتی نوبت به رامین رسید نانوا گفت که نان تمام شده؛ سهمیه آرد دولتی به هر حال کم است. رامین غمگین شد و حتی تا حدودی ترسید. حالا باید با دست خالی به خانه برمیگشت؛ علاوه بر آنکه حالا پدرش احتمالا از سر کار برگشته بود. به هر حال اگر میگفت حاج آقا امروز پنجاه تا نان خریده احتمالا کتک نمی خورد.
با سرعت تا خانه دوید. در هنگام دویدن زمین خورد. زمین سرد بود. زانوی شلوارش پاره شد و صورت و دست هایش زخمی شد. بیشتر ترسید. پدرش پول کافی برای خرید شلوار نو نداشت. چرخ خیاطی مادر خراب شده بود و پول برای تعمیرش نبود. یعنی چه می شد؟ با سرعت بیشتری دوید در حالی که از زخم های دست و صورتش خون بیرون می زد. هوای سرد کمکش کرد و خون آرام آرام خشک شد. وقتی به خانه رسید پدرش دم در بود. اگر شاهین همراهش می بود احتمالا دم در کتک نمی خورد، ولی او رفته بود تا از نانوایی دیگری نان بخرد.
پدر کمربند در دست داشت. هیچ عذری پذیرفته نبود. دستش را گرفت و او را در کل حیاط تا توی خانه کشید. رامین دیگر نترسیده بود؛ داشت عادت می کرد. پدرش او را زیر باد کتک گرفت. «پس نون کجاس پدر سوخته؟ باز رفتی ولگردی؟ مادرت بهم گفت می خواستی بری خونه رضا؛ پس به ما دروغ میگی که رفتی نون بخری. حتما الانم میگه نون تموم شده بود.» رامین زیر گریه زد: «بابا به خدا نون تموم شده بود! حاج آقا پنجاه تا نون خرید و بعدش علی آق....» اما جمله اش تمام نشده بود که پدر چک محکمی به صورتش زد. «خفه شو! با دهن نجسی که دروغ گفتی اسم خدا رو نیار برای من! پشت سر حاج آقا غیبت می کنه پسره ی...» و بعد با لگد به دنده های پسر زد. رامین گریه می کرد. «بابا تو رو خدا نزن منو». «بابا من کاری نکردم به خدا». «خدایا کمکم کن!» «شاهین مگه نگفت خدا همه رو دوست داره؟» «خدایا چرا منو دوست نداری؟» یادش آمد فردا هم از معلم کتک خواهد خورد. بعد از یک ساعت پیوسته کتک خوردن؛ وقتی تمام بدنش و پای چشمش کبود شد، دیگر از خدا کمک نخواست.
می تونید فایل PDF داستان رو که آماده و صفحه آرایی کردم از گوگل درایو من و با این لینک دانلود کنین.