ویرگول
ورودثبت نام
علیرضا
علیرضا
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

در میان شعله ها

آتش شوم اطراف خانه‌اش زبانه می کشید. فقط شعله به یاد می آورد و دودِ سیاه. به یاد می آورد مردم او را از خانه خارج کرده بودند. اتاقِ خالی و غرق شده میان شعله های مرگ را به خاطر می آورد؛ همسرش را ندیده بود. حتما او در میان شعله ها، رفته بود. نمی خواست پایان دیگری برای این جمله متصور شود، «رفته بود» زیبا و شکوهمند بود. به زیبایی چشمانش و به شکوهمندی قامتِ چون کوه استوارش. از فکر بیرون آمد.

کلاهش را روی زمین خیس انداخت و پایش را روی آن کوبید. باران از پسِ خاموش کردن آتش بر می آمد؛ ولی آنقدر دیر که خاکستر ها را سرد کند. مردم با سطل روی چوب های شعله‌ورِ خانه آب می ریختند. رفته بود؟ فریادی غمناک کشید و اشک ریخت. خواست به سمت خانه برود، چوب ها را کنار بزند و به او برسد. یک قدم به سمت خانه اش برداشت. همه چیز داشت از دست می رفت. نمی توانست دست روی دست بگذارد، دوید. از میان شعله ها، وارد این جهنمِ کوچک شد. وسایلی که می سوخت دیگر برایش اهمیتی نداشت، تمام فکرش وجودِ نازنینِ او بود که میان شعله ها گرفتار شده بود. رفته بود؟ نمی دانست ولی می خواست اگر می تواند او را نجات دهد، تلاشش را کرده باشد. وگرنه می خواست خودش هم برود. شعله ها داشت خاطرات و خوشی ها را می سوزاند و تنها چیزی که باقی مانده بود عشق بود. طبقه پایینِ خانه تقریبا در حال خالی شدن بود، فرش ها و مبل ها، کف پوشِ چوبی، کابینت های آشپزخانه؛ همه در آتش غرق می شدند و میان شعله های حریص از بین می رفتند. پیراهنش را در اورد و جلوی صورتش گرفت تا دود کمتر آزارش بدهد. حال جسمی اش بد نبود ولی حال روحی اش در بدترین حالت ممکن قرار داشت. انگار شادی و خوشی ها در دوردست ترین نقطه ی جهانِ هستی بود و او هم ذره ای بود ناتوان. نه، ناتوان نبود، ناامید نشد. چند قدم حرکت کرده بود و حالا درست در کنار قسمتی از آشپزخانه بود که زیر کف‌پوش ، تبرش را پنهان کرده بود. لگدی به کف پوش زد و بعد از مدتی بالاخره به حرف آمد: «اَه! لعنتی.» سرفه ای کرد و کف پوشِ شکسته را کنار زد و تبر بزرگ را برداشت.چشمانش طوری می سوخت که انگار آخرین روزی بود که می دید. باران حتما آتشِ طبقه بالا را خاموش کرده بود. شاید او سالم و سلامت مانده بود. اما مشکل دیگری که وجود داشت ریزش تیرک های سقف بود. یکی از تیرک ها روی راه پله سقوط کرده بود و مسیر به سمت بالا را مسدود کرده بود. تبر را بالا برد. یک ضربه، دو ضربه، با همه ی وجود ضربه می زد. بعد از پنج ضربه تیرکِ نمناک شکست. حتما باران شدیدتر شده بود. امیدوارتر شد. از پله ها بالا رفت و او را دید. تیرکی چوبی رویش افتاده بود ولی هنوز زنده بود.خرده شیشه های پنجره ها برروی زمین پخش شده بود ولی فرصتی برای احتیاط نداشت. به سمت او دوید و بعد از اینکه چند تیکه شیشه در کف پاهایش فرو رفت و درد در تمام وجودش نفوذ کرد و ریشه دواند، به یاد آورد که کفشی به پا نداشته. تبر را زمین انداخت، نشست و دست هایش را گرفت. سعی کرد چوب را جا به جا کند ولی نتوانست. همه ی زورش همین بود؟ به یاد می آورد سه کارگر این تیرک ها را حمل می کردند. او گفت: «بس کن... بی‌فایده‌س... تیرک دنده هامو شکسته. زیاد... زنده نمی مونم.» جواب داد: «نه من... بدون تو از اینجا نمی‌رم.» او جوابش داد: «ببین، من نهایتا چند دقیقه ی دیگه زنده می مونم، بعدش... خودت می دونی. فقط برو. نمی خوام مرگمو ببینی.» در حالی که اشک می ریختند یکدیگر را بوسیدند، بوسه ی وداع. تبر را برداشت و از پله ها پایین رفت. سمت چپ، درِ کتابخانه بود. با تبر در را شکست و وارد کتابخانه شد. همه ی خاطراتشان از جلوی چشمانش عبور کرد، داستان خواندن های هر شب. نزدیک گرامافون رفت و سوزن را به کار انداخت. آخرین موسیقی. گرامافون شروع کرد و صدای موسیقی در اتاقِ نیمه شعله‌ور پیچید: «مرا ببوس... مرا ببوس... برای آخرین بار... که می روم به سوی سرنوشت» صدای ریزش تیرک ها را از طبقه بالا شنید. موسیقی در حال پخش بود: «بهارِ ما گذشته... گذشته ها گذشته... منم به جستجوی سرنوشت...» صدای فریاد بلند او را شنید. این آهنگِ موردعلاقه ی او بود. ولی او دیگر نبود.تبر از دستش افتاد. روی زمین نشست و به دیوار تکیه داد. «در... میان طوفان هم پیمان با قایقران ها... گذشته از جان باید بگذشت از طوفان ها...» سقف کتابخانه دیگر تحمل نداشت و به زودی کمرش زیر فشار می شکست. «به نیمه شب ها دارم با یارم پیمان ها... که برفروزم آتش ها در کوهستان ها...» سقف فرو ریخت. به یاد لبخند معصومانه ی او لبخندی زد و رفت. دیگر صدای موسیقی را نمی شنید.



پا نویس:

دوستان من اصلا قصد رفتن نداشتم (اونایی که واکنش نشون داده بودن) و به دلیل پودر شدن مودمم نتونستم هیچ فعالیتی بکنم. دفترم پر از دست نوشته س و فردا همه رو منتشر می کنم. [ان شاء الله اگه دوباره مشکلی پیش نیاد.]

داستان کوتاهدلنوشتهmood
«مرا بخوان به کاکتوس ماندن»
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید