علیرضا
علیرضا
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

من یک آدم برفی هستم، آدمی دفن شده زیر برف.

انگار من یک آدم دفن شده زیر برف هستم

حرف میزنم، میگویند سکوت کن سرمایت آزار مان میدهد. مهر می ورزم میگویند《تو سردی، تو بدی》خشونت نشان میدهم، باز هم من سردم و من بد

چرا هیچکس احساسات من را نمیخواد؟ آن را درون یک مجسمه سنگی و در زیر برف مخفی میکنم

چون برایشان اهمیتی ندارد، چون آدم برفی هستم.

آدم برفی ای که درونی متفاوت دارد اما هیچکس نمیخواهد ببیند، چون در ظاهر فقط برف می بیند.

هیچکس مسئولیت این برف را قبول نمی کند، انگار نه انگار که خودشان کاری کردند تا گِلِ نرم وجودم خوبی هایش را در مرکز مخفی کند و از بیرون به سفال تبدیل شود، سخت اما شکننده.

انگار نه انگار کاری کردند همان سفال را رنگ سنگ کنم تا با سنگی دیده شدن در امان باشم و نبینند شکننده ام.

شاید این ظاهر من است، از دید دیگران. دیگر چه کسی به باطن اهمیت می دهد؟
شاید این ظاهر من است، از دید دیگران. دیگر چه کسی به باطن اهمیت می دهد؟

و حالا برف

برفی که وجود ندارد ولی از درون سرمایش استخوان هایم را به درد می آورد. هنوز فصل سرما نشده اما همه از من فاصله گرفتند چون آدم برفی شده ام. یعنی از نتیجه کارهایشان راضی نبودند؟ مثل یک آدم برفی درون حیاط با اندوه به بخاری نگاه میکنم. آدم برفی ای که فقط رویش برف است و آرزویش بخاری. چرا من را محدود میکنند؟ مگر از درون من خبر دارند؟

ساختار همه ی انسان ها همین است. آرزو هایشان به باد می رود و از خواسته هایشان دور نگه داشته می شود. این فرایند ساخت یک آدم برفی‌ست.

سرکوب. توهین. طرد شدن.

کاش یک آدم برفی دیگر هم بسازند تا با وجود سرمای زیاد هردوی مان، یکدیگر را در آغوش بکشیم، تا دیگر روزی برسد که نوشته هایم سرمای برف نداشته باشد.

اما نه

بقیه هنوز با هم هستند. فقط من بودم که آدم برفی شدم

روزی برسد که بروم کنار بخاری، اول درد ذوب شدن دارد ولی بعد هرچه زیر این برف پنهان کرده ام را میگویم. حرف هایم نیش دار است ولی میتوانم بخش نرم وجودم را آشکار کنم

بخشی که زیر این برف سرکوب شده. دنیایی که نمیخواد من، من باشم. میخواهند همه ی انسان های باقی مانده هم مانند خودشان تبدیل به ربات هایی شوند که طبق برنامه ی شان زندگی کنند: رشد کن، درس بخوان، مدرک بگیر، سر کار برو، ازدواج کن، پیر شو و بمیر. زیر خاکت میکنند. با برنامه ای که برایت چیده اند سازگار نشوی به آدم برفی تبدیلت میکنند، زیر برف حسرت و عقده و غم و آرزو های مرده دفن می شوی، فقط چون ربات نشدی. از آدم برفی بودن راضی ام. حداقل تنها آدم برفی اینجا منم. حداقل هنوز رباتی که آنها خواستند نشدم. حداقل اصالتم را زیر برف حفظ کردم و به آنها نفروختم. حداقل هنوز زنده ام و زیر این برف نفس می کشم.

شنیده ام اخیرا زبان ما آدم برفی ها متفاوت شده، حروف و کلمات همان اند ولی دیگر حرف هایم به گوش کسی آشنا نیست. من هم به آنها گوش نمیدهم. سرکوب نمی شوم.

لابد اگر بگویم افسرده ام سوژه ی خنده شان خواهم بود: 《تو؟ افسردگی؟ نه تو فقط وحشی ای》

چه خانواده ی با محبتی:) عجب زندگی زیبایی و چه سیاره خوبی. چه انسان های باوجدانی.




اگر روزی دیگر ننوشتم بدانید من هم ربات شده ام. شاید دانشگاه بروم، شاید سر کار بروم ولی هنوز یک آدم برفی ام. اصالتم را حفظ میکنم. من هنوز زنده ام. مگر برای نوشتن زنده نیستم؟ هنوز هم مینویسم، از هرچیزی که از آن سردرمی آورم یا نه؛ فقط مینویسم. چون زنده ام. آدم برفی هنوز آدم است ولی ربات نه.


آدم برفیدل نوشتهدلنوشتهحال خوبتو با من تقسیم کن
«مرا بخوان به کاکتوس ماندن»
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید