علیرضا
علیرضا
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

می گذرد.

باد سرد می وزد، از میان درختان چنار. پشت سر چه چیز را جا گذاشتم؟ چشمانش را؛ و بعد آرام و خسته و غمگین در برف دور می شوم. می گذرد، دوباره می‌ بینمش؛ این بار فرق دارد، شاد است. می خندد و تنم به لرزه در می آید، می ترسم؛ از از دست دادنش. می گذرد، دوباره می بینمش، دوباره. دوباره. دیگر نمی بینمش، این دنیا ترس هایت را نشانت می دهد تا راه زنده ماندن را یاد بگیری. می گذرد، فقط خاطراتی از او باقی مانده است؛ و بوی سرما و باد در برف. می گذرد، خاطرات کمرنگ می شوند. خاکستری می شوند. می گذرد، بزرگ تر می شوم؛ شاید هم پیر. می گذرد. می گذرد. می گذرد. این بار صدایی دلنشین، همان ترس را یادآوری می کند. ترسِ از دست دادنِ آن خنده، آن چشم ها. پس این یکی هم از دست خواهد رفت، نه؟ می گذرد، بینمان غبار می گیرد، درختمان رو به شکستن است. نمی گذرد، تبری از راه می رسد و با ضربه اش کار درخت را یکسره می کند. حالا دنیا مطمئن است که کار تمام شده؛ الان می گذرد. می گذرد و جای آن صدا را ذهنی زیبا می گیرد، آیینه ی من است، نگاهش که می کنم انگار خودم را میبینم. می ترسم؛ این بار از اینکه دیگر خودم را نبینم، پس این ترسم هم به سرم می آید. درخشش ذهنی به درخشانیِ ستاره های آسمان جایش را به ستاره ی دریایی می دهد. دیگر عقلش را از دست داده. می گذرد، حالا یاد گرفتم انسان ها چیزی که نشان می دهند نیستند، چیزی که به آن عمل می کنند هستند. می گذرد، آیینه خراش می افتد، ذهنش زنگار می گیرد، روشنایی اش رنگ می بازد. می گذرد، دور می شویم؛ از هم. می گذرد، نباید می ترسیدم. پشت سرم را نگاه می کنم تا شاید پیدایش کنم؛ دیگر نوری ندارد. با درماندگی در تاریکی به هوا پنجه می کشم. چیزی را احساس می کنم، کسی را، صدایش را می شناسم، مثل این صدا تا به حال نشنیده ام، بر می گردد؛ دوباره ترس به سراغم می آید. می گذرد. می رود، خیلی بی صدا؛ پا بر روی هر برگی که گذاشته صدایی از آن به گوش نرسیده. درد در تمام وجودم می پیچد، با اینکه سعی داشتم درد را احساس نکنم. چیزی کم است. برای پیدا کردنش پشت سرم را نگاه می کنم، این بار کسی را می بینم که همیشه حمایتم می کرده، گرمای قلب مهربانش بر سرمای هوا چیره می شود، بهار می شود؛ عید می آید. دیگر نمی ترسم، چون میدانم نتیجه ترس چیست. در واقع از نتیجه ی ترسیدنم می ترسم. پس سعی می کنم نترسم. می گذرد، او نمی رود، ولی انسان ها مثل رودخانه اند، دائما در حال تغییر؛ اگر تا کنون نرفته، روزی خواهد رفت، نه؟ از حضورش خوشحالم. زخم های قدیمی ام تازه در حال ترمیم شدن اند. خنده هایش فرق دارد، وقتی می خندد با وجودِ سادگیِ صدایش، نوعی خلوص در آن احساس می شود. انگار با اعماق قلبش می خندد. ماه می درخشد. مسیر رو به جلوست. می گذرد...

میگذرددلنوشته
«مرا بخوان به کاکتوس ماندن»
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید