صدای غژ غژ در. فقط همین و بس. سکوت ناگهانی زمزمه ها. نیم نگاه های زیر چشمی. بار تا خرخره پر بود. کسی بلند شد. «ناخدا؟ ناخدا اینجا چیکار میکنی؟» صندلی اش را به او داد. لنگ لنگان وارد شد. ناخدای لنگ روی صندلی وسط سالن نشست. سرفه کرد. «یکی یه بطری به من بده.» یک سکه نقره ای رنگ به طرف بار پرت شد. بطری سیاه و لیوان فلزی. مایعی به سرخی غروب لیوان ناخدا را پر کرد. «ناخدا کو کشتیت؟» ناخدا بلند خندید. کشتیم تو یه بطری خالیه؛ روی میز. «ناخدا مستی؟ کشتی ماهیگیریت!» ناخدا اخم کرد. «ماهی رو با قلاب هم میشه گرفت.» فضا گرم بود. بوی ترش مایع تخمیر شده. شراب قدیمی؛ شراب تازه. غژ غژ صندلی ها. جمعیت نیمخیز به سمت ناخدا. «کل زندگی شو تو قمار باخته.» صدایش در جمعیت مثل قند در آب حل شد. «زنش ولش کرده.»
قطره های سرخ کنار لب ناخدا. بی پروا لیوان ها را سر می کشید. «زن؟ یه ماهیگیر قلاب شو داره.» کسی به حرفش خندید. کسی دیگر با دست به سر آن ابله خندان زد. سکوت. پیچش صدای درد. سکوت به احترام ناخدا. سکوتِ ناخدا. «یه ماهیگیر پیر بهم گفت قلابتو سفت بچسب؛ تا آخر عمر باهاته. بقیه چیزا گذرا ن. طوری میرن که انگار نبودن.» یک بطری دیگر برای ناخدا. صدای خنده های بلند. ناخدا به سلامتی درد هایش می نوشید و بلند می خندید. «به سلامتی ناخدا بنوشیم.» طوفان های بیشماری را سالم رد کرده بود. شهرتش تا آن سوی غروب پیچیده بود. «اینم یه طوفان دیگه.» باد می وزید. لیوان ها به هم می خوردند. نفس های سنگین بو میدادند.
اوج سمفونی با سکوت زمزمه ها بدرقه شد. «پدرم از کوه ها می گفت. از شکار خرگوش. خیره شدن به چشم های گرگ. هیچوقت کوهستان رو لمس نکردم. پیرمرد همیشه جای پاش محکم بود. حیف. حیف زیر پام آب بود. فقط سُکّان حرکت خودم دستم بود. اسب رمیده دریا که افسار نداره. آخرین ذره های نور غروب؛ تو دریای رنگ خون آخرین امید بود. همیشه زیر پام آب بود؛ وقتی زمین زیر پات حرکت کنه، هیچوقت جای پات محکم نیست.» یک بطری دیگر. مزه اش را چشید. یاد خاطرات افتاد. ساحل کل دریا هایی که دیده بود. «حالا با چی بزنم به دل دریا؟» کشتی توی بطری روی میز. سکاندار بیدست. دیدهبان کور.
«تو دریا سُکّانت هیچوقت دست خودت نیست. تو جایی میری که دریا میخواد. کشتی من هیچوقت سمت و سو نداره.» جریان خون سریع. از بوی دهانش فهمید چقدر نوشیده. «دوتا بطری دیگه.» صاحب بار سر تکان داد. «ولی این یه سکه س ناخدا.» مشت ناخدا روی میز کوبیده شد. «دوتا س. دارم می بینم دوتا س. درسته مستم ولی نمیتونی سرم کلاه بذاری.» دو بطری روی میز. چوب پنبه را به سرعت بیرون کشید. زخم هارو باید بست. درد رو باید آروم کرد. مغز رو باید ساکت کرد. از درون شکسته بود. آنقدر که کسی داشت در روحش تکه های شکسته را با جارو جمع می کرد. انگار شیشه شکسته های کفِ بار بود. نصف بطری را یک نفس سر کشید. به افتخارش کف زدند.
«غرق شدن یه موهبته.» جمعیت مست. حتی یک کلمه از حرف هایش درک نمی شد. «دریا آغوشش رو برای هرکسی باز نمیکنه.» ناخدا هوشیار ترین مست جمع بود. «آدما و ماهی های مُرده خیلی شبیهان. ما درست به اندازه ماهیمُرده ها زنده ایم.» صدای سوت زدن و تشویق جمع. «همیشه فکر می کردم خوشحالی اون طرف دریاست. وقتی رسیدم به اون طرف هیچی جز رنج نبود. یک افق بی انتهای دیگه. زمین گِرده. مردم اون طرف هم فکر می کردن خوشحالی سمت دیگه دریاست. عجب احمق هایی.» بلند خندید. همه پیرو او قهقهه سر دادند. بطری دوم هم نصفه شده بود. از روی صندلی اش بلند شد. سرش گیج می رفت و بیشتر از همیشه می لنگید. بی هیچ کلامی از بار خارج شد. در مسیر تلو تلو می خورد. می لنگید. برف شدیدی می بارید. سردش شده بود. سر خورد و روی زمین افتاد. دیگر بلند نشد. خسته بود. همانجا روحش را میان برف و الکل رها کرد. به خواب رفت.
پا نویس: خیلی یهویی؛ دیشب ساعت دو، ایده ش به ذهنم رسید. الان ساعت 12 ظهره که نوشتمش. کلا یک ساعت وقتمو گرفت. اون داستان کوتاهی که دو سه ماهه دارم روش کار میکنم؛ کار روش هنوز ادامه داره؛ خیلی پر جزئیاته و وقت میگیره تا بشه اونجوری که من میخوام.