ساعت 12 خیلی نرمال تصمیم گرفتم بخوابم ولی دیدم خوابم نمیاد. جدی ش نگرفتم و گفتم باشه حالا یه ساعت دیگه میرم میخوابم. ساعت 1 رفتم بخوابم و این متن جریاناتِ من از 1 تا 5 صبحه.
از 12 تا 2 داشتم پلک هامو روی هم فشار می دادم که خودمو گول بزنم خوابم میره ولی بی اثر بود. اون موقع بود که خیلی ریلکس پلک هامو باز کردم و پذیرفتم که خوابم نمیره. یه صدایی از درون بهم گفت پاشو ساعتو نگاه کن. وقتی بی خوابی می گیرم، سرگیجه و سردردم باهم یه ترکیب قشنگ و کلاسیک به وجود میارن. یهو دیدم جلوی دراور ایستادم و ساعت مچی مو گرفتم توی دستم ولی هرچقدر بهش زل میزنم نمیتونم بفهمم ساعت چنده. اینکه نفهمیدم کِی به حرف صدای درون گوش کردم و کی اومدم پای کمد دلیلش ترکیب کلاسیک سردرد و سرگیجه س. نورِ ماه از پنجره اتاقم می اومد تو، رفتم پای پنجره تا ساعتو نگاه کنم و دیدم اون نورِ لامپ توی کوچه س نه نور ماه. اینم دلیلش همون ترکیب سردرد و سرگیجه س. ساعت داشت دو و نیم رو نشون می داد. این حجم از خستگی و ناتوانی توو خوابیدن آزارم می داد. موقع راه رفتن تعادل نداشتم. لامپ اتاقو روشن کردم تا کتاب بخونم. چرا درس نخونی؟ صدای درون. دینی رو باز کردم و نصف یه درس خوندم و در همین حین فکر های زیادی از مغزم رد می شد ولی یکی شون چسبیده بود بهم. چرا هنوز نرفتی کیک بوکسینگ؟ می ترسی؟ و ولم نمی کرد. کتاب تئوری انتخاب رو باز کردم تا بخونم. رسیدم به صفحه 101 و ساعت داشت چهار و نیم صبح رو نشون می داد. برو کیک بوکسینگ. پسر تو واسه همین کار ساخته شدی. تهِ ماگ خیلی بزرگم یه ذره آب مونده بود و باهاش کپسولِ معده مو خوردم. نصف اون یه ذره موند، ظاهرا هر یه ذره ش یه لیوانه. با نصف باقی مونده هم قرص معده مو خوردم و رفتم ادامه کتاب تا اثر کنه. صبحونه ساعت 4 و نیم. رفتم توی آشپزخونه. از تو یخچال ماکارونی و سالاد و سس برداشتم و نشستم به خوردن. نزدیک 5 بود که به این نتیجه رسیده بودم میرم کیک بوکس و با دستکش و کلاهم ست سفید و مشکی می زنم. می شد رفت بیرون و طلوع خورشید رو دید. دوچرخه رو بردار برو بیرون. خفه شو! پنج و بیست و چهار دیقه آخرین باری بود که ساعتو نگاه کردم.
ساعت 11 بود که بیدار شدم، کم خوابیده بودم و در نتیجه خسته بودم. دقت کردی همه زور میزنن تا بهترین نسخه خودشون باشن؟ پایه ای یه بار سعی کنی بدترین نسخه خودت باشی؟ یادم نمیاد بهش فکر کرده باشم، پس شاید ارزش امتحان کردن داشته باشه. اگرچه هنوز هم به نظرم حقِ آدمای دور و برم بدترین نسخه من نیست. چرا؟ فقط یه بار امتحانش کن. ببینم چی میشه. رفتم صبحونه بخورم که یادم اومد خوردم، برای ناهار هم خیلی زود بود. رفتم سر دفترم. یه یادداشت کوتاه برای ایلیا نوشته بودم ساعت 3 و ساعت 3 و نیم هم یه جمله:
I'm F*cking Fu*king Fuc*ing Tired
داشت فکرای دیشبم رو یادم می اورد. ساعت چهار دلم می خواست اساسین بازی کنم و اونقدر با کاراکتر یکی شم که از تنها بودنش لذت ببرم. زیردست ها و نیرو های کمکی خودش رو داشت ولی تو بخش شخصی زندگی ش تنها بود و از این موضوع لذت می برد. همین باعث می شد منم از تنهایی کاراکترم لذت ببرم و برای تفریح برم شکار و اسب سواری و شنا و البته تیر اندازی هم بود. اکتشاف، جنگ، هرچیزی که بهم بگه I'm on my own و بهم احساس قدرت بده، در واقع قدرتم رو به یه سطحِ قابل احساس منتقل کنه. از فعال کردن بدترین نسخه م موقتا منصرف شدم. میدونم بقیه تحمل رد دادنِ منو ندارن، اما اگه احساس کنم لازمه فعال شه چی؟ خوشحالم بقیه توی مغز منو نمیبینن.
خیلی وقت قبل از دیدنِ فایت کلاب به فکر باشگاه بوکس بودم، الان چیزی درمورد کیک بوکسینگ توی ذهن من تغییر نکرده، ولی ایده های خاصی دارم. مثلا اینکه، چرا مثل کاراکتر اصلی، بِست فرندم خودم نباشم؟ همون بدترین ورژن رو فعال کنم و در کنار خودم نگه اش دارم. این ترکیبِ کامل خیلی قدرتمنده. همین سه خط کافیه.
یکی از بچه ها بهم گفت حرفات عین این انگیزشی های زرده. ولی من میدونم حرفام اصلا انگیزشی نبود. برای خودم که هیچوقت انگیزشی نیست، بهتره بگم؛ یه دستوره. وقتی من یه کاری رو می خوام انجامش بدم دوتا گزینه دارم:
1) می تونم انجامش بدم پس انجامش میدم
2) انجامش میدم تا بهم اثبات شه می تونم
به هر حال، به این نتیجه رسیدم، یکم توو دنیای خودم سیر کنم. بیخیالِ پیشنهاد دادن شم و بذارم راه خودشونو برن. ما از یه پنجره دنیا رو نمیبینیم. دیدِ من به سه چهار سالِ آینده ست. یه مدت راه خودمو برم. بذارم بقیه هم راه خودشونو برن. یه مدت با بدترین ورژنم زندگی کنم و باهاش صمیمی شم. باید به اونا هم حق بدم، به خودم هم.
فکرش رو بکن، حدودا 63 بار یک آهنگ رو گوش کرده باشی و الان یک جمله ی ریز گوشه کاورش ببینی.
Take 1 tablet(s) one time(s) daily at 3am.
که اشاره به دارو های امینم داره. می تونین کاور آلبوم Relapse رو تحلیل کنین:
همون موقع همه چیز بیشتر به هم ریخت. عصبی بودم، تقریبا بی دلیل. فقط میدونم نمی خواستم. هیچ چیز، همه چیز. داشتم آهنگم رو گوش می دادم و فقط نیم ساعت آرامش می خواستم. زرررررر. زنگ تلفن. نیم ساعتی که قرار بود آرامش داشته باشم اینطوری تباه شد که، توی همین تایم 3 بار تلفن زنگ زد؛ [از تلفن متنفرم.] دو بار هم دمِ در خونه زنگ زدن. خواهرمم حدودا شیش بار با فاصله 5 دیقه اومد و توی این 5 دیقه ها سه ساعت درباره مدرسه شون حرف زد. مدیر و معلمتونو با هم... [به جونِ شون دعا کردم.] به شدت عصبی شده بودم. همین الانم هستم. توی همین نیم ساعت همه ی چیز هایی که عصبی م می کنه روزمو ساخت: خانواده رفتن دندون پزشکی و خواهرم موند خونه پیشم، به خاطر موندنش هم مخِ منو خورد و هم بیرون رفتن با ایلیا رو از دست دادم، در همین حین تحت حمله تلفن ها، پیام ها و زنگ در حیاط بودم. آخرین زنگ که دمِ در بود رو مامانم زد. گفتم اِی بترکه این آیفون، خدا رو شکر ترکید. نمیدونم چجوری کلیدو زدم که در باز شه ولی میدونم کلیدش شکست و در باز نشد. به سلامتی یه توی حیاط رفتن هم رفت تو پاچه م. حالا فقط دلم میخواد تولدِ بدترین ورژنم رو جشن بگیرم. شروع با بی خوابی و اتمام با عصبانیت، به سختی می تونم چیزی رو نشکنم. حالا علاوه بر فاکینگ فاکینگ فاکینگ تایرد (خسته)، فاکینگ فاکینگ فاکینگ انگری (عصبی) هم بودم.