اول صبح برای امتحان پایانترم از خونه راهی دانشگاه شدم، مه کل شهر رو پوشونده بود، درست از وقتی که وارد محوطه دانشگاه شدم شدت مه فوق العاده بالاتر رفت(بخاطر همجواری کارون و دانشگاه چمران).
دید افقی تقریبا به ۱۰ متر رسیده بود، هوای زیبا، شهر هم خلوت بود انگار فقط ما بودیم که صبح پنج شنبه باید امتحان میدادیم و بیدار شده بودیم
به هرحال رفتم سر جلسه آزمون و به هر ترتیبی بود گذشت(فعلا اوضاع امتحانا اوکیه...البته فعلا).
اومدم تو حیاط دانشکده، هوس کردم از این آرامش محیط لذت ببرم، چند قدمی مهمون سبزه ها و درخت ها شدم.
کاپشن خودم رو سفت گرفته بودم و دستام و توی جیب های شلوارم گذاشتم و شال گردنم رو دور گردنم پیچوندم، به شدت حسرت خوردم که کاش هندزفری ام همرام بودم، اما صدای آرامش محیط میتونست جاشو پر کنه.
بگذریم.
سوار ماشین شدم و قبل از رفتن به خونه برای یه سری خرید ها رفتم بازار در حین گشتن مغازه ها چشمم به یه مغازه عمده فروشی افتاد،،، انگار همین دیروز بود،،، پاییز پارسال طرفای نصف شب جلوی در همون مغازه نشسته بودم، دقیقا یادمه، پکر، داغون و کاملا ناامید.
به عنوان مسئول خرید( یا بهتر بگم، یه کارگر ساده ذغال فروشی) رفته بودم تا از عمده فروشی جنس بخرم، منتظر بودم تا اجناس آماده بشه و...
یاد خودم افتادم که چقدر اون موقع خودمو باخته و ناامید بودم و اصلا احساس نمیکردم بتونم دوباره پاشم، یا اینکه بشه باز هم به روز های خوب امید وار بود.
من با حال بهتری دقیقا جایی ایستادم که در اوج ناامیدی نشسته بودم.