روی دو زانو نشستم، هوا بارانی بود و برگ بلند درختان جلوی نور ماه را گرفته بود تا به تاریکی بیفزاید؛ دست زیر چانه ام گذاشت و کمی بعد چیز تیزی را زیر گلویم احساس کردم، نفس نفس زدم...
یک
دو
سه، برید...
صبح خیلی زود بیدار شدم، مغرورانه و بدون نگرانی پا در راه گذاشتم، روز سختی هم نداشتم قرار بود ظهر نشده خانه باشم.
خودم را محبوب میدیدم و اعتماد به نفس داشتم. نفس های عمیق میکشیدم. سایه ام پشت سرم بود.
هوا روشن و صاف بود، رفتم؛ رسیدم.
کمی قدم زدم، خوب بود، خوش میگذشت کمی دلهره پیدا کردم ولی خیلی مهم نبود. صدا های موزونی از رود، پرندگان و نسیم باعث شده بود توجهی به ساعت نکنم، شاید هم نمیخواستم توجهی داشته باشم.
میوه های درختان لذیذ بود، سرگرم قدم زدن بودم که ناخودآگاه مچ دست راست ام را رو به روی صورت گرفتم تا ساعت را ببینیم، متوجه شدم که ساعت روی دستم نیست؛ جا گذاشته بودم، احتمالا طبق معمول روی میز کاری ام جا مانده بود.
زیر پایم را دیدم، پشت سرم را دیدم ، نبود!!!
سایه ام نبود؛ این یعنی ظهر شده، میبایست قبل از ظهر خانه میبودم اما الان... و حالا دلهره!
انگار همه پرندگان در رود غرق شده بودند چون صدای هیچ کدام نمیآمد، نسیمی هم در کار نبود، میوه ای ک در دست داشتم کمی کرم خورده شده بود.
این بار سایه ام رو جلوی خودم دیدم، اما شبیه به من نبود، نه اصلا سایه من نبود!
پشت سرم را دیدم، باز هم پشت سرم را دیدم، کسی نبود.
هیچ وقت نخواستم که مسیر را برگردم
سایه درختان سنگین تر شده بود، نترسیده بودم اما بوی خطر را حس میکردم، وقتی دشمن را دست کم بگیری غافلگیر میشوی، غافلگیر نشدم اما دشمن را دست کم گرفتم؛ خودم گفتم روز سختی نیست، خودم خواستم.
قرار بود تا قبل از ظهر کارم را تمام کند، نمیدانم چرا طولش داد به هرحال سایه من تغییر کرد، سایه ام کجاست؟
روشنایی بی فروغ شده بود، و حالا سایه هارا ماه رقم میزد
مصمم به قدم زدن ادامه دادم ، نمیخواستم برگردک مثل اینکه سماجت من را دید و کوتاه آمد؛ آمد، باران بجای نسیم و نور ماه بجای رود شکوه لحظه را رقم میزدند
دست زیر چانه ام گذاشت، چیز تیزی را زیر گلو احساس کردم
یک
دو
سه، برید!!!