https://vrgl.ir/BdtMi
۲ سال پیش بود که خسته و بی جان از ماجرای آن همه سیاره پر سر وصدای منظومه شمسی دل کنده و سوار یک قایق راهی اقیانوس ها بودم.
تا چشم کار میکرد آب بود، هیچ چیز دیگری نبود، سکوت محض، اقیانوس بیکران تر از حد تصورم بود.
نه، شدنی نبود، اگر سالها وقت میگذاشتم و هر روز بخشی از آن را میگشتم هم نمیشد
حال آنکه حتی نمیدانستم چه شکلی است.
اقیانوس درخشان ترین مرواریدش را در خود بلعیده بود و منِ تنها با چه جراتی پا به این ورطه بی سر و ته گذاشتم.
من حتی غواص هم نبودم.
به هرحال باید از جایی شروع میکردم،،، دل به دریا زدم،،، آرامش آب را به تلاطم کشیدم و پریدم.
کمی گذشت پایین تر رفتم
سکوت سرد اقیانوس و فضای دلهره آورش ناامیدم کرده بود
پایین تر رفتم سر بلند کردم تا ببینم چقدر از قایق فاصله دارم و پایین آمده ام
که انگار چیزی دیدم، کمی بالا تر از من بود
انگار به سمت قایق آرام آرام حرکت میکرد،،، چقدر زیبا بود
نزدیک تر شدم،،، رسیدم،،، در دستانم بود،،، خودش بود، خود خود خودش
با پای خودش آمده بود
بالا رفتم خوب چشمانم را باز کردم و نگاهش کردم، نه خواب نبود خودش بود
نیاز به یک عمر گشتن نبود در اولین تلاش پیدا شد
سر ظهر نشده خانه بودم با چیزی که باید سالها پی اش میگشتم،
حال مرا ببین که چطور غرق شکوه ام...