ادامه مطلب قبلی...
اما برگشتن به دزفول یعنی دوباره همان وضعیت قبلی یعنی در ماه فقط ۲هفته پدر داشتیم و ماجراهای دیگر.
پدرم قرار داد خرید ماشینی را که نام نویسی کرده بود فسخ کرد تا با پول آن بتوانیم خانه اجاره کنیم، خودمان را تکاندیم و در ساختمانی نسبتا قدیمی در خیابانی نزدیک به محل کار پدرم طبقه دوم آن خانه را اجاره کردیم و در اهواز ماندنی شدیم.
خیابان خانه ما منتهی میشد به یک بلوار ک ماشین ها با سرعت بالایی از آن عبور میکردند و آنطرف دیگر خیابان یک مدرسه بود، مدرسهی رازی.
هفت سال داشتم و به کلاس اول رفتم، مدرسه ما خیلی نزدیک به فرودگاه اهواز بود، و هر زنگ حدود ۴ بار هواپیما از بالای سرمان عبور میکرد، زنگ تفریح هم عادت بچه ها دست تکان دادن برای مسافرانی بود ک احتمالا مارا نمیدیدند.
خوب یادم می آید که یک بار یک هواپیما اینقدر ارتفاع کمی داشت ک سایه اش حیاط مدرسه را پوشاند، و برای ۱_۲ ثانیه همه جا تاریک شد، و این قضیه تا مدت ها محفل بحث و گفتگوی بچه ها بود.
یکی میگفت آن هواپیما کمی آنطرف تر سقوط کرده ولی کسی خبر ندارد، دیگری هم سخن از این به میان آورد ک بال هواپیما به آجر های سقف مدرسه خورده و هر لحظه امکان فرو ریختن مدرسه وجود دارد و من ک مانند پدرم پای اخبار مینشستم تا خبری راجع به هواپیما پخش بشود ولی رسانه های ماهواره ای چیزی جز درگیری های سیاسی سال ۸۸ و آشوب های خیابانیِ طرفداران میرحسین موسوی و محمود احمدی نژاد به نمایش نمیگذاشت.
درس میخواندم، اما چون تهدید میکردند با ترس حفظ میکردم، با ترس مینوشتم و همیشه تیغ ظالمانه تبعیض را چشیدم، به جرم شهرستانی بودن همواره رفتارها با من متفاوت بود... بگذریم.
آن سال ها هنوز پنجشنبه ها مدرسه میرفتیم و چه قدر خسته کننده بود، به هرحال کلاس اول به همراه دوستم، ا.م شاگرد اول شدیم.
سال ها به هر شکل ک بود میگذشت و هر روز ماجرایی تازه بوجود میامد، بالاخره ماشین خریدیم و وضع کمی بهتر میشد، من هم یک ps2 داشتم و از همان موقع عاشق رئالمادرید و خوزه مورینیو شدم.
سال۹۱ بود، صاحب خانه آمد تا قرار داد جدید ببندد، درست یادم نیست چون در حین بازی بودم ولی گوشم به حرف هایشان بود برای پول پیش حرف ۲۲ ملیون بود و
پدرم انتظار ۱۶ را داشت، برگشتم و چهرهش را دیدم، معنی لبخند تلخ را دقیقا حس کردم.
آن شب متوجه شدم ک دوباره اساس کشی داریم، برای بار چهارم...