گم شدم توی تنهایی هام،
کسی پیشم نیست بفهم دردمو...
از دور سیاهی های متحرکی میبینم. شاید منم مثل اونام،
خونم سیاه،
مغزم پر از افکار توخالی.
دوروبرم هالههای تیره و تار،شاید روحم بردهی ابلیس(شیطان) شده.
در اندوه خواهم سوخت.
بدنم، عین معتادی که مواد نداره درد میکشه.
شدم یه گوشت متحرک که گریههامو بارون پنهان میکنه خندههامو...هع!خنده ای برایم نمانده.
دیگر هیچ چیز برایم ترسناک تر از ابتهاج(شادی) نیست، چون دلیلی برای شادی نیست.
لبهی پرتگاه هلاکت ایستادهام... دومین ترسم پیدا شد! زندگی کردن!