آن شب را سحر پنداشتم. تو را در خواب دیدم و فکر کردم شاید بالاخره لحظه آن رسیده که ترک خواب گفته و همزبان تو شوم. آسمان هم دلش گرفته بود. اشک میبارید. اشکهایش غلتان بر روی شانههایم خاطرهی آن شب طولانی را شاهد بودند. آن شبی که من تا سحرش را گمان برده بودم که حال خوبم با او ادامه خواهد یافت. اما دریغ از آن که آن شب سحر نداشت. دلم تنگ است. دلم تنگ است برای آن روزها که تا دمدمهای صبح بیدار میماندم و بعدش حتی اگر تا لنگ ظهر هم به خواب میرفتم مهم نبود... آن روزها که غم داشتم. امروز غم ندارم و غمناکم و این مرا میترساند. غمی چنان بزرگ که انکارش میکنم گریبانم را گرفته:)