چه سخت است! چه سخت است درد فراغ ز تو!
بردی دل من، من از تو آن می خواهم
وز گمشدۀ خویش نشان می خواهم
سر مصرع هر بیت تو حرفی بردار
هر آنچه که شد، من از تو آن می خواهم
من که سالیان سال دختران را ابزاری برای سرگرمی می دیدم، امروز! امروز خودم در بندم. در بند دیدگانت!
چشمان قهوه ای رنگت همچون قهوه است، تلخ اما اعتیاد آور!
ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز
کان سوخته را جان شد و آواز نیامد
این مدعیان در طلبش، بی خبران اند
کان را که خبر شد، خبری باز نیامد
اگر این عشق نیست، پس چیست؟! اصلا عشق چیست؟! وابستگی؟! این کلمه به نظرم تعریف درستی برای عشق نیست. اممممم...! نمی دانم! نمی دانم!! نمی توانم توصیفی برای عشق بیابم که تو در آن نباشی. عشق یعنی نگاهت! چشمان گیرایت! چهرۀ ماهت! گیسوان پنهانت! صدای آرامت!
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
آتش عشق است کاندر نی فتاد
جوشش عشق است کاندر می فتاد
محرم این هوش جز بیهوش نیست
مر زبان را مشتری چون گوش نیست
چه کنم؟! چه کنم با این دل که گرفتار شده است؟
می گویمش ساکت، می گویدم فراغ!
می گویمش جاهل، می گویدم عاشق!
می گویمش ثابت، می گویدم حاکم!
هر چه گویم باز کار خود می کند
می رود آنجا که می خواهد
بارها به او گفته بودم خود را وقف کسی نکن
اما کو گوش شنوا؟!
عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است
عاشقی را بندگی لازم است، لازم! اما آیا کافی است؟! آیا اگر گویم بنده ات شده ام، اگر گویم در بندم، برایت کافی است؟!... نیست! عشق من به تو،فقط بندگی را کافی نیست.
می خواهم وجودم از آن تو باشد. نه تنها جسمم بلکه روحم را به تو می بخشم. فقط بگذار آن چشمانت را، آن روی زیبایت را ببینم. تا ابد به آن خیره خواهم ماند. چشمانت، آنچنان محسورم می کند که دیگر نتوانم تاب آرَم. این دوران غربت نمی گذرد. نمی گذارد برایت باشم.
ای قلم حوصله کن، درد فراوان دارم
بینهایت گِله از بازی دوران دارم
حالم خراب، حالت پروانه ای!:)
از طرف یک دلداده :>>>>>!