ویرگول
ورودثبت نام
AmirMe7
AmirMe7
خواندن ۵ دقیقه·۴ ماه پیش

خیانت 03/03/13

نگاهی به آسمان کردم. با آن ابرهای خشمگینش حرف های زیاد ناگفته ای را به دوش می کشید. بعضش گرفته بود. باید سریع تر خود را به خانه می رساندم. اما دیر شده بود. ترکیدن بغض همانا و من بیچاره زیر آن سیل همان!

اولش با سیل شروع شد. هوا سرد بود. اشک های آسمان کم کم یخ می بستند و به سر من بدبخت می باریدند. چه غلط ما بود؟ کاش اصلا پی اس فور را تحویلش نمی دادم! کاش اصلا همان اول که زنگ زده بود می گفتم:« نه آقا! امروز تعطیل است. اجاره هم نمی دهیم.» ولی وقت برای غصه خوردن نداشتم. اگر تعلل می کردم زیر این خشاب پُر و رگبار آسمان تلف می شدم. تگرگ نبود، بلانسبت اصحاب فیل بودم.

حتی یک مورچه هم در آن بزم آسمان نبود. منِ بیچاره! منِ فلک زده! با پای پیاده، این همه راه! گوشیِ خاموش! شده بودم مثل انسان های اولیه! نه گوشی! نه ماشین! نه هیچ گونه وسیله ای هوشمند!

نگاهی به خودم کردم و آنجا بود که فهمیدم چقدر بدبختم. نه نه! اشتباه برداشت نکنید. بدبختی هم، خود، نوعی خوشبختی است. این لحظه ها نصیب هر کسی نمی شود. [ و انشاا... که نشود. ] سر ظهر هیچ مغازه ای هم باز نبود که با خانه تماس بگیرم. آخر آدم زنده! چرا ماشین را برنداشتی؟ تقلاهای آخرم بود و داشتم پایان زندگی را جلوی چشمانم می دیدم. کی فکرش را می کرد؟ یک روز گرم و آفتابی تبدیل به یک روز سرد و طوفانی شود؟ خدایا! حکمتت را شکر!

البته اگر هم با خانه تماس می گرفتم احتمالا خواب بودند و جواب نمی دادند. جالب اینجاست که اهمیت گلدان روی طاقچه از بنده بیشتر است. کودک که بودم، از لبۀ طاقچه سر خوردم و گلدان هم با من به پایین پرت شد. مادرم هم با پرشی که حتی سوپرمن هم در خواب می دید گلدان را در هوا گرفت. من هم با کله روی زمین فرود [ سقوط! ] آمدم. با نگاهی اشکین و معصومانه به مادرم فهمیدم که می گوید:« خوب شد نشکست. خدا را شکر!» سپس هم با من دعوا کردند و قیمت گلدان صد تومانی را به رخم کشیدند.

در همین هیاهو و شلوغی ذهن بود که دیدمش. از قضا شُلُپی افتادم درون جوی نازنین آب! شانس ما را باش. آبرویم جلویش رفت. آنقدر مستغرق گشته بودم که متوجه جوی نشدم. چرا باید در این هوا بیرون باشد؟ به سختی برخاستم و از جوی بیرون آمدم. دیگر حتی آن قسمت هایی که خیس نشده بود هم خیس شد. [ بی معنی :/ ]

نگاهی به خود کردم. بلانسبت موش آب کشیده، موجودی شده بودم غریب. حتی اگر گرگ مرا می دید از ترس کُپ می کرد. لحظه ای از خودم ترسیدم. نگاهی به رو به رو! هنوز هم آنجا بود. هنوز هم آنجا بود و به من نگاه می کرد. جلو رفتم و دستی به صورتش کشیدم. چرا باید یک مرسدس بنز دوازده میلیاردی را زیر این تگرگ بگذارند؟ به او گفتم:« حس و حالت را درک می کنم. تو را هم مثل من در این خشم آسمان رها کرده اند. شاید ما برای هم ساخته شده ایم!» از زمانی که چشم به این جهان گشودم، نه نه ببخشید! قبل تر! از زمانی که به اصطلاح درون پوست موز بودم آرزو داشتم یکی از این ها داشته باشم. خودم و خودش دوتایی، در خیابان ها قدم بزنیم. حالا یک از خدا بی خبر، ماشینی که من آرزویش را داشتم در این تگرگ رها کرده بود.

با دیدنش جان تازه ای گرفته بودم. انگار روحی پر انرژی درونم دمیده شده بود. به ناچار از اولین عشقم فاصله گرفتم. برای زنده ماندن باید می رفتم. باید تمنا می کردم. حدود صد متر که طی کردم خیلی ناگهانی تگرگ بند آمد. به عقب برگشتم تا نگاهی به عشق دیرینه ام بیاندازم. وای! در فاصلۀ یک متری من بود. یعنی آمده بود دنبالم؟ آمده بود بگوید:« امیر! می خواهم برای تو باشم!»؟ خود را عقب کشیدم و عشق دیرینم، جوری از روی پایم رد شد که تا یک هفته بعد حسش می کردم. شاید این همان بوسه غیر مستقیم بود! اما اگر این بوسه بود چرا مردی دیگر پشت فرمان با این خانوم زیبا ور می رفت؟ خیانت! باورم نمی شد که به عشق خالصم خیانت کرده بود. به لطف ایشان نمیتوانستم تا دو روز روی پای گرامی بایستم. جوری قلب دومم را شکسته بود [ به هر حال آن هم قلب است و می شکند. ] که هیچ چسب زخمی آن را درمان نبود.

ای نامرد!... نه! ای نازن! گناهی نابخشودنی کرده بود. حالا من با این قلب شکسته چطور خود را به خانه برسانم؟ نگاهی به او کردم که لحظه لحظه دور تر می شد و در دل تا می توانستم فحشش دادم. [ هر فحشی که بلد بودم، هر فحشی!... ] حال اگر مادر می پرسید چرا قلبت شکسته چه می گفتم؟ به خاطر خیانت عشق دیرینه ام؟ حال من با این جسم فسرده چه کنم؟ به سختی هر چه تمام تر همان سیصد متر راه باقی مانده تا خانه را که برایم تبدیل به گذرگاه مرگ و پل صراط شده بود، طی کردم. وقتی به خانه رسیدم و همه را در خواب دیدم، فرصت را غنیمت شمردم. بانداژ را برداشتم و قلب شکسته ام را باندپیچی کردم.

هر چه هم پدر پرسید:« چه شده؟» هیچ نگفتم. حتی اگر می گفتم هم خیانتش را باور نمی کردند.

نتایج:
* دیوونه ام میدونم
* میدونم عشق به اشیاء عشق نیست ولی برای طنز به کار بردمش
* عشق یه طرفه پایانی جز خیانت نداره. پس یا دل نبند، یا اونم عاشق خودت کن!
* فک نمیکنم تو واقعیت هیچ وقت بتونم یکی از اونا داشته باشم ولی به قول بنده خدا:« خواب و خیال مالیات نداره مشتی!...
خیانتعشقدل نوشتهبنزداستان
به دنبال آرامش...💊
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید