بعد از پنج روز اولین بار بود که با خودم خلوت می کردم . من به تنهایی معتاد بودم ، اگر تنهایی را ازم می گرفتند عین آدمی می شدم که آب و خوراکش را ازش گرفته باشند . اگر هر روز کمی با خودم خلوت نمی کردم مثل این بود که ضعیف تر می شدم ، چیزی نبود که فکر کنید بهش افتخار می کردم ، اما بدجور وابسته اش شده بودم ، تاریکی توی اتاق برایم مثل نور آفتاب بود
هزارپیشه (چارز بوکوفسکی )
قبلا خیلی به این فکر کرده بودم که چقدر تاریکی اتاقم رو دوست دارم و میتونم ساعت ها توی این تاریکی دراز بکشم .
انگار اتاقم باید همیشه یه جای تاریک بدون نور باشه که بهم ارامش میده و اگه ازش دور باشم یه مدت
دلتنگش میشم
الان ۶ ماهه که لامپ اتاقم سوخته و من هیچ مشکلی باهاش ندام تازه بهتر هم شده دیگه وقتی میخوان با حرف بزنن روشنش نمیکنن یا کسی نمیاد روشن بزارتش و بره و کلا کسی داخل نمیاد دیگه امروز اتفاقی چشم به این قسمت از متن چارز بوکوفسکی افتاد و به خودم گفتم چقدر به من نزدیکه این متن و ادامش مثل زندگی و ادم ها و تغییرها شه