A_j
A_j
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

یکی از قشنگ ترین چیز هایی که دیدم

از شب های سرد زمستون بود که چند روز پشت سرهم تعطیل شد

اومدم شهرستان( جایی که دانشجو بودم) به دوست هام سر بزنم اونجا یه خونه کوچیک

اجاره ای داشتیم که هنوز چند ماه از قراردادش مونده بود امدم خونه وسایلم رو‌ گذاشتم.

خونه به شدت سرد و بی روح شده بود بخاری حال رو به مکافات روشن کردم شاید دو سالی میشد کسی نیومده بود یکی از دوستام بهم زنگ زد قرارشد همو ببینیم

امد دنبالم رفتیم سمت یه ساندویچی که قبلا ها خیلی ازش سوسیس بندری میگرفتیم

توی راه تلفنش زنگ خورد

+جواد، فکر کنم کیف پولم تو ماشین جا مونده بابا اگه بیاریش دم خونه ممنون میشم
-باشه بابا سفارش شام میدم با امیر بعدش میایم سمت خونه

بچه ی اخر خانواده بود پدرش سن بالایی داشت

پیاده شدم دوتا بندری دو نون به یاد گذشته ها سفارش دادم

نشستم تو ماشین به جواد گفتم بخاری رو بیشتر کن خیلی سرده بی صاحاب امشب

رفتیم سمت خونشون یه خونه ویلایی دو طبقه با نمای اجری معمولی کلید انداخت در حیاط رو باز کرد پدرش با یه زیر شلواری پدرونه ( دیگه فکر کنم همه باباها شبیهش رو دارن) و تیشتر ساده توی حیاط واستاده بود یه کت هم مثل همیشه انداخته بود رو دوشش داشت به سیگارش پک میزد

جواد کیف پول رو تحویلش داد و جنگی امد تو ماشین گفت بریم که فکر کنم شام اماده شده

ازش پرسیدم

+پسررر تو این سرماا بابات چطور داره رو حیاط سیگارر میکشه اخه

  • اخ خ. نمیدونی بعضی وقتا خودم چقدر دلم واسش میسوزه ه

+خب چرا داخل نمیکشه؟؟

-حاجی نزدیک به۲۰ ساله مادرم نمیزاره

از وقتی من به دنیا امدم و بعد از من بچه های خواهرم

دیگه نگذاشت تو‌ خونه سیگار بکشه میگه از بوش بدش میاد و خط قرمزشه

اون شب گذشت ،شام خوردیمو رفتم خونه

چند شبی با بچه ها بیرون بودیم و خوش گذشت

یه شب که بچه ها اومدن پیشم به یاد شب های امتحان تا صبح پاسور بازی کنیم

ساعت های ۲-۳ بعد از نصف شب بود

گوشیه جواد زنگ خورد

+ مادر، میتونی یه تُکه پا بیای خونه بابات ماشینو لازم داره

-چیشده مامان چرا شما هنوز نخوابیدین. اتفاقی افتاده

+حاج کریم مادرجان حاج کریم به رحمت خدا رفت بابا میخواد یه سر بره بیمارستان

( کریم رفیق صمیمی و قدیمیه پدر جواد بود که با هم روز ها و خاطراتی کهنه داشتن )( به قول بچه ها گفتنی حاج کریم تو رگیش بودد)

جواد سریع بلند شد گفت پاشو پاشو بریم خونه ما من تنها نباشم میدونم بابام حالش چطوره الان

زود لباس پوشیدم ، رسیدیم در خونشون بابای جواد امد جلوی در حالت ارومی داشت خیلی اروم ( دیدی بعضی روز ها به هیچییییی حسی ندارییی اینجوری بود) تسلیت گفتم بقلش کردم شونش رو بوسیدم دستم رو محکم فشار داد

+ مرسی ازت امیر لطف کردی امدی

درب سمت شاگرد ماشینو باز کردم نشست جلو

رسیدیم جلوی بیمارستان توی را هیچ حرفی نزد حاجی به منو جواد گفت بمونین تو ماشین من برم پیش بچهاش کارای بیمارستان رو انجام بدیم میام

موندیم تو ماشین جواد چندتا از خاطرات مورد علاقشون رو برام تعریف کرد بعد از یک ساعتو نیم حاجی امد

گفت جواد بابا بریم سمت خونه من یکم استراحت کنم

رسیدیم خونه مادر جواد درو باز کرد حاجی همونجوری ساکت بدون حرف روی مبل سالون نشست به عکس جونی هاش که روی دیوار قاب شده بود نگاه میکرد مادر جواد از روی میز پاکت سیگار حاجی رو برداشت یه نخ سیگار باریک از داخل پاکت در اورد فندک رو روشن کرد نشست کنار حاجی « حاجی وقتی رفتی سیگارت رو یادت رفت » قطره های اشک از چشم های قرمزو اروم حاجی راه افتاد

شاید یکی از قشنگ ترین و پُر معنا ترین چیز هایی که دیدم اونجا بود


خونهرفیقسیگارجوانیمرگ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید