در دوره ای از زندگی هستم که نمیدانم اوقاتم تلخ است، یا خودم!
حسی غریبانه آشنا دارم! حسی غریب از احساسی آشنا. نجوایی میشنوم، صدای زاری میآید. زاری، صدای سکوت آمیزی ست!
انگار کسی در من، آهسته میگرید.
احساس گرفتگی در گلو، و تنگه ای در دل دارم. گرفتگی ناشی از فریاد بغض، تنگه ای ناشی از انبساط اندوه.
شاید اگر جوهر قلمم را که روی کاغذ خالی کنم، یا انگشتانم را بر جان دکمه های کیبورد مسلسل کنم، بتوانم بغض را قورت داده و این تصلّب نیز نرم شود.
همچنان که قدم زنان مینویسم، عقربه ثانیه شمار ساعت نیز با من قدم میزند، او تنها همراهیست که هیچگاه رفیق نیمه راه نبوده، ادامه میدهد و میآید، تا جایی که خودمان از نای بیفتیم و تسلیم شویم. گویی که با زمان درهم تنیده ایم و در هزارتوی این کوی گم شده ایم.
میدانم چیزی کم است، یا شاید چیزی زیاد است، البته شاید هم همه چیز، سرِ جایش است و من زیادی حساسم، اما نه! درست است! همه چیز سر جایش است، چون چیزی وجود ندارد!
میدانم، چیزهایی را از دست دادم، به این موضوع که میاندیشم مار ندامت بر احساسم چنبره میزند، اما وقتی این موضوع که: ″اکنون نیز درحال از دست دادن هستم″ مانند صاعقه در مغزم رعشه میکشد، مار نیز از ترس میدان را خالی میکند!
از چیز هایی که از دست داده ام: کمترین آن زمان است و بیشترین آن زمان، و آنچه بین این دو، رخ داد!
فقط میدانم اکنون، چیزی را گم کرده ام، نمیدانم آن چیست، شاید شمش شادی را، یا شمشیر اقتدارم را، و یا شاید گوهر وجودم. آری! من خودم را گم کرده ام! این تنها حالتیست که گم شده و گمگشته هر دو یکیست؛ شاید هم تنها یکی از آنها منم و دیگری تنها سایه ای از من است، خدا میداند!
زیر لب که نه، اما پشت لب، دائما از خود میپرسم:
«کیست این من؟ این منِ با من زِ من بیگانه تر! این منِ من من کنِ، از من کمی دیوانهتر!»
″اوشوی وجودم″ فتوای بیدارشو میدهد و در صور میدمد. و ″نیچه درونم″ آرام زیر گوش، لای لای خواب میخواند.
و من، در حالتی بین خواب و بیداری، یخ زده در زمان، به در زل زده ام؛ و همزمان از کوی زندگی میگذرم. همانند روحی که در کنجی سرد نشسته، از این کوی گذر میکنم و پیِ گمشده میگردم. آری! گم شده ای در تاروپود زمان؛ و مفقودی، فاقد از مکان!
به دیگران مینگرم، و متعجبم از اینکه همگی به اتفاق صورتک های خندانِ ترسناک بر چهره دارند، میخندند و با رخش هیاهو میتازند. قهقهه میکشند، تا ناله سوزناک دلشان خفه شود، اما اشتباه میکنند، اگر دل شنیده نشود، سینه را و صاحب سینه را نیز به اغما میبرد. آری! مبتلایانِ به اغما.
از همه اینها گذشتم، دردِ دلم را جویا شدم، سخن نمیگفت، شاید قهر بود؛ چیزی را پنهان میکرد، شاید هم شرمسار بود. اما کمی که همصحبت شدیم، یَخَش باز شد، فهمیدم دلم دلش هوس ساز کرده است! برایش مینوازم، راضی نمیشود، میگرید، میگریم، میخوانم...
اشتباه از من بود، آنچه لازم بود ساز دیگری بود، سمفونی ای از غم، که حاصلش سروری غمناک بود.
من مینوازمُ، دلم میخواندُ، دلِ دلم گوش میدهد. روحم نیز همانند کسی که در کنجی سرد نشسته، در گوشه ای پر میکشد.
و من در ویرانه ای آباد، در کنجی پرحرارت از سرما، با آن منِ دیگر، مینویسم: «کجایی ای من؟»
پی نوشت:
محتوای این پست مربوط به چند ماه پیش است. زمانی که به دریای غم شیرجه زدم و عامدانه در آن غرق شدم. این تنها غرق شدنیست که میتوان در آن، آزادانه نفس کشید؛ تنفس، بمعنای واقعی کلمه: تنفس روح! غم یکی از حالات عرفانیست که در آن ایده ها و الهامات نهفته انسانی شکوفا میشود.