
چند روزی بود که اصلا سرحال نبود، همه ش تو خودش بود، پکر بود، کمتر حرف میزد، مدام می رفت توی فکر و خلاصه اون محمد آقای همیشگی نبود!
دوستان و همکاراش چون احترام زیادی براش قائل بودن و قدری هم ازش می ترسیدن، چیزی نمی گفتن و ترجیح می دادن بهش زمان بدهند تا هر چی که هست بگذره ...
اما نگذشت و مدام بدتر هم شد! بعد از حدود سه هفته، مرتضی دوست و همکار قدیمیش، تصمیم گرفت بره و باهاش حرف بزنه. عزمشو جزم کرد، دو تا چای مشتی ریخت و رفت توی دفترش ...
_ سلام محمد آقای گل و کم پیدا و نمی دونم چرا اخیرا غمگین، بفرمایین چای تازه دم! ما هر چی صبر کردیم، دیدیم هر چی ما هیچی نمی گیم شما هم هیچی نمیگی، این شد که گفتم بیام باهات صحبت کنم. چته مرد؟! عاشق شدی؟
محمد آقا انگار که مدتها بود منتظر یه هم صحبت می گشت، خیلی سریع سفره ی دلشو باز کرد ...
+ آقا مرتضی ... ممنون که پرسیدی. راستشو بخوای بی تعارف دخترم خر شده ... یه پسره ی الدنگِ بی سر و پا، مخشو حسابی زده و ازش خواستگاری کرده و این دختره ی احمق هم بی اجازه ی من ... واسه خودشون بریده ن و دوخته ن ... بعد اومده صاف تو چشای من زل زده میگه دوسش دارم، می خوام باهاش زندگی کنم!!
محمد آقا وقتی این حرفا رو میزد، هم ناراحت بود، هم عصبانی، هم نگران و رگ های شقیقه هاش یه جوری متورم شده بود و می تپید که حس می کردی الانه که بترکن ...
_ آقا ... به قول قدیمیا این شتریه که در هر خونه ای می خوابه. منم دختر دارم حالیمه چی میگی، می فهمم نگرانیِ یه پدر برای دختر دسته گلش یعنی چی ... حالا پسره واقعا انقد داغونه یا تو ازش بدت میاد؟!
+ داغون مال یه دقیقه شه مرتضی. رفتم آمارشو گرفتم، دختر بازی میکنه، کار درست درمونی هم نداره ... عوضی خیلی خوشتیپه، سر زبون دارم هست، دختر منم که ساده ... خیال کرده این عاشقش شده و قراره خوشبختش کنه. بهش میگم بچه جان این پسره اصلا دنبال زندگی نیست، همین الان حداقل با سه تا دختر دیگه جز تو تیک و تاک داره، تو اصلا پسرا رو نمی شناسی ... می دونی چی بهم میگه مرتضی؟! میگه بهم قول داده دیگه ولشون کنه ... میگه بابا اینم بالاخره جوونه خوش تیپه دخترا دست از سرش بر نمی دارن، ولی از هیچکدومشون خواستگاری نکرده، فقط از من خواستگاری کرده ... وای مرتضی می بینی چقد این بچه خام و نادونه!؟ آخرشم بهم گفت یا این یا هیچکی، الانم دو هفته ست باهام قهره! مادرشم راضی کرده که بیان خواستگاری ...
_ حالا اهل کار و اینا هست؟! کاری چیزی بلده؟ خانواده ش چی؟ درست درمون هستن؟!
محمد آقا آهی کشید ...
+ خانواده شم معمولی، عین خودمون. رفتم باباشو پیدا کردم، کارمنده ... بهش گفتم بیا برو این پسر لندهورتو جمع کن وگرنه میدم یه بلایی سرش بیارنا ... یارو هم گفت چرا خودت دخترتو جمع نمی کنی!؟ من از پسش بر نمیام، شما اگه می تونی بسم الله ...! کم مونده بود دعوامون بشه ... به زنم میگم آخه تو دیگه چرا خام این بچه شده ای؟! میگه تقصیر خودته، انقدر لی لی به لالای این چشم سفید گذاشتی، حالا که پر رو شده، هار شده، پاچه می گیره، اومدی به من گیر میدی؟! مرتضی ... دختره اصلا حرفمو نمی خونه، میگه اگه نذارید باهاش ازدواج کنم خودمو می کشم، این بچه اصلا اینطوری نبود ...
محمد آقا اینو گفت و دیگه نتونست ادامه بده، بغض گلوشو گرفت و اشک از چشماش جاری شد و ... مرتضی سعی کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت ...
یه مدت گذشت و محمد آقا مجبور شد موافقت کنه که پسره بیاد خواستگاری و دخترش هم بی معطلی بله رو گفت و ازدواج کردن.
حدود هشت نُه ماه بعد از ازدواجشون، یه روز مرتضی دوباره با دو تا چایی رفت تو اتاق محمد آقایی که بازم پکر بود ...
_ می بینم که بازم عاشق شدی سلطان ...
+ همونی که ازش می ترسیدم و منتظرش بودم اتفاق افتاد مرتضی! پسره هرز می پره ... دخترم یه خط درمیون میاد خونه ی ما به اسم سر زدن ... ولی میاد قهر ... به زنم گفته به بابا بگو بره باهاش صحبت کنه، ببردش سر کار پیش خودش، یه کاری کنه بلکه سر به راه بشه!! رفتم بهش گفتم دختر ... صد بار بهت نگفتم این پسره خرابه به درد زندگی نمی خوره!؟ می دونی چی بهم گفت مرتضی!؟ گفت خب تو که بابام بودی، تو که این روزا رو می دیدی نباید اجازه میدادی زنش بشم، واسه چی رضایت دادی!؟ تو اگه بابا بودی، اگه بزرگی و پدری کردن بلد بودی من الان وضعم این نبود ... گفتم آخه لعنتی یادت رفته می خواستی خودتو بکشی؟! گفت خودمو می کشتم بهتر از این زندگی کوفتی بود ... چیکار کنم مرتضی؟!
_ والا ... چی بگم!؟
+ یعنی به نظر تو من بلد نبودم!؟ براش پدری نکردم!؟ چیکار باید می کردم؟!
_ محمد آقا ... بالاخره دخترته ... حالا که سرش به سنگ خورده ... حالا واسش پدری کن ... تنهاش نذار، اشتباه گذشته ش رو نکوب تو سرش ... پدرش باش، بغلش کن، سعی کن کمکش کنی، مثل یه رفیق ...
+ پس به نظر تو هم تقصیر منه؟ من پدری بلد نبوده م؟!
_ دنبال مقصر نگرد سلطان ... ما که صدتا دختر شوهر ندادیم ... بالاخره همه مون اولین باریه که داریم زندگی می کنیم ... بالاخره اشتباه می کنیم ...
+ راستی پسر تو چی شد؟!
_ طلاق گرفتن ... پسرم خیلی حالش گرفته ست ...